بررسی و نقد کتاب "هویت" اثر میلان کوندرا
نویسنده: سیمین میرزاده
نگارنده کتاب هویت را از حدود 10 سال پیش تاکنون بارها و بارها خوانده است. چون فال حافظ به آن تفأل زده و چون کتاب مقدس آن را بر طاقچه نشانده است. دلیلش هم علاقه وافر به روانشناسی، جامعه شناسی، ادبیات و شعر است و اگر به این موضوعات علاقمند نیستید، به طور کلی وقت تان را با میلان کوندرا تلف نکنید.

هویت

چه کسی نام ما را صدا خواهد زد؟

 

عنوان کتاب به زبان انگلیسی: identity

عنوان کتاب به زبان فرانسه: L'Identité

نویسنده: میلان کوندرا (Milan Kundera)

مترجم: دکتر پرویز همایون پور

نشر: قطره

چاپ اول:  1382

چاپ چهاردهم: مرداد 1391

شابک: 0-221-341-964

قطع کتاب: رقعی

تعداد صفحات: 169 صفحه

سخنی از نگارنده

نگارنده کتاب هویت را از حدود 10 سال پیش تاکنون بارها و بارها خوانده است. چون فال حافظ به آن تفأل زده و چون کتاب مقدس آن را بر طاقچه نشانده است. دلیلش هم علاقه وافر به روانشناسی، جامعه شناسی، ادبیات و شعر است و اگر به این موضوعات علاقمند نیستید، به طور کلی وقت تان را با میلان کوندرا تلف نکنید.

ویژگی رمان های کوندرا حرکتی عرضی و عمقی به درون شخصیت های داستان و تحلیل رفتارهای آنان در خلال ماجرا با احتساب نقش موثر مولفه های جامعه ی پیرامون آنان است. رمان های کوندرا از دو عنصر شاعرانگی و طنز بهره می برند. شاعرانگی به معنای زیبایی شناختی آن و همچنین استفاده از هر کلمه در جای مناسب خود و حذف توضیحات زاید، درست مانند شعر، طوری که نویسنده گاه حتی از ذکر نام کامل شخصیت ها خودداری می کند. مثل شخصیت "ف" در رمان هویت. از نظر کوندرا که خود با موسیقی آشناست، رمان باید در بخش های تفکرآمیزش به نغمه و ترانه مبدل شود. در خصوص عنصر طنز در داستان های وی که به گفته ی خودش معجزه ی قرن بیستم در داستان نویسی محسوب می شود، منظور آن قابلیتی از شوخی است که قضاوت را کنار می زند. وقتی سخنی شبیه به شوخی است، شما لبخند خواهید زد، شاید هم لبخند تلخی باشد، اما شوخی را به صحنه ی قضاوت اخلاقی نمی کشانید! گاهی ماجراهای زندگی واقعی نیز بیشتر به شوخی شبیه می شود.

در داستان های کوندرا شخصیت مثبت و منفی وجود ندارد. همه انسان هستند با محدودیت ها و ضعف های انسانی. او شخصیت هایش را سرزنش نمی کند، بلکه می کوشد تا آنها را از راه شناخت درونیات و مقتضیات موقعیت هایشان درک کرده و جنبه های مختلف هستی انسان را به خواننده نمایش دهد. به اعتقاد او "انسان آرزومند جهانی است که در آن خیر و شر آشکارا تشخیص دادنی باشند، زیرا در او تمایلی ذاتی و سرکش برای داوری کردن پیش از فهمیدن وجود دارد." اما در رمان هایش چنین جهانی را خلق نمی کند.

نگارنده بر این باور است که این کتاب نویسنده از بقیه ی نوشته هایش شیرین تر و ملموس تر است. هم رویاگونه است و هم می توان با آن هم ذات پنداری کرد. در این کتاب یک پیش فرض اصلی و اساسی به صورت یک باور ضمنی وجود دارد : هویت انسان ها در تنهایی معنا ندارد. بلکه در رابطه با انسان های دیگر است که فرد، هویت مشخص خود را باز می یابد. و همچنین یک نتیجه گیری ضمنی که می توان آن را به صورت یک سوال باقی نگه داشت: آیا انسان در جهان معاصر تنها نیست؟

ویژگی های رمان

کوندرا که خود اهل چکسلواکی است، رمان هویت(L'Identité) را نخستین بار در سال 1998 در فرانسه و به زبان فرانسوی منتشر کرد. این رمان کوتاه از 51 بخش به هم پیوسته و تفکیک ناپذیر تشکیل شده است. داستان که با ساختاری سنتی، به صورت دانای کل و از زبان نویسنده روایت می شود، از چند کلمه ی کلیدی تشکیل شده : جسم، روان، سوء تفاهم، ملال، دوستی، مرگ، عشق و هویت.

برای روایتی با این کلمات کلیدی به یک زوج عاشق نیاز داریم، یک زوج عاشق بیش از دو دوست نگران از دست دادن یکدیگر خواهند بود و موضوع شناخت و سوء تفاهم برای آنها جدی تر است و چه بهتر که این زوج، زوجی جا افتاده و میانسال باشند که بتوان روی تجربه ها و ثبات و پختگی نظراتشان حساب کرد و البته برای بی اعتنایی آنان به اوضاع جامعه و آینده ی آن بسیار لازم است که فرزند هم نداشته باشند! زیرا نمی توان فرزندی داشت و نگران تحولات جامعه و وضعیت آینده او نبود.

در این کتاب، نویسنده گاه صندلی برمی دارد و روبروی خواننده اش می نشیند و یا همانطور که داستان را روایت می کند از مخاطب سوال می پرسد و یا به سوالات احتمالی او پاسخ می دهد. اما این حضور مستقیم اصلاً محسوس و یا آزارنده نیست.

خلاصه ای از داستان

دو شخصیت اصلی(قهرمانان) داستان، ژان مارک و شانتال، زوجی میانسال هستند که دور از غوغای پوچ جهان پیرامونشان که قیل و قال آن را جدی نمی گیرند، به عشق پناه برده اند. شانتال، یگانه پیوند عاطفی ژان مارک با جهان است و برای شانتال نیز بودن در کنار ژان مارک همه چیز است. آنها با یکدیگر در مورد مسائل روزمره و افکار و نظراتشان حرف می زنند. برای ژان مارک یک موضوع زمانی اهمیت می یابد که درباره آن با شانتال حرف بزند یا شانتال را بتواند به آن مسئله مربوط کند و یا او را در آن موقعیت تصور نماید. آنها سخن یکدیگر را می شنوند و جدی می گیرند، به آن فکر می کنند، به احساسات یکدیگر با همدلی اعتبار می بخشند و در کنار هم خوشبختند.

مترجم در مقدمه ی کتاب خلاصه ای از داستان را آورده که _ با اندکی تغییرات _ به ذکر همان قناعت می کنم : "روزی شانتال بی آنکه مفهوم آن را بداند، می گوید : "مردها دیگر برای دیدن من سر بر نمی گردانند." و ژان مارک ناراحت و شگفت زده می کوشد تا احساس و اندیشه ی شانتال را دریابد. هر چند در آغاز احساس حسادت به وی دست می دهد، سرانجام، عشقش چیره می شود. به نظرش می رسد که شانتال از غم و اندوه پیر شدن سخن می گوید. بنابراین برای آنکه او را از افسردگی برهاند، سیرانو می شود، عاشقی که زیر نقاب یک نفر بیگانه برای معشوقش نامه می نویسد : "من همچون جاسوس شما را دنبال می کنم، شما زیبا هستید،خیلی زیبا." و از آنجا که روزهای بعد هم شانتال را دستخوش نومیدی و فکر مرگ می بیند، به نوشتن نامه ادامه می دهد. این نامه ها شانتال را افسون می کنند و احساسات و تمایلات دوران جوانیش را باز می گردانند. بدین سان، زمینه ی سوء تفاهم به وجود می آید و بر روابط آنان تأثیر می گذارد.

شانتال گفته است که در محل کار و در کنار همسرش دارای دو چهره متفاوت است...ژان مارک درباره ی هویت شانتال دچار تردید می شود و در وجود او چهره ی زنی بیگانه را می بیند...شانتال نیز از جاسوس بازی ژان مارک سر در نمی آورد، او را ریاکار و نابکار می پندارد و زندگی مشترکشان را بی معنا می بیند...آنان از درک یکدیگر عاجز می مانند و تفاهم خود را از دست می دهند.

زندگی آنها سرانجام به رویایی شوم تبدیل می شود که فضایی کافکایی می آفریند. شانتال به لندن می رود. به نظر می رسد ناخواسته در یک ضیافت شبانه شرکت کرده است و سپس در آنجا گرفتار می شود. ژان مارک که توان دور ماندن از شانتال را ندارد، به دنبالش روان می شود تا او را بازیابد و یاری اش دهد، زیرا خوب می داند که "شانتال هیچ کس دیگری را در این جهان ندارد، هیچ کس دیگری در هیچ جای جهان." رمان نویس در آخر رمان از خود می پرسد : "چه کسی رویا دیده است؟ و از آغاز کدام لحظه زندگی واقعی آنان مبدل به این وهم و خیال شوم شده است؟ پاسخ را هیچ کس نمی داند."

منتخبی از جملات کتاب

به نظر نگارنده این جملات دردناک ترین و بی رحمانه ترین جملات داستان هستند، جملاتی سرشار از طنز تلخ: "آیا این ملاقات تباه شده، که آنان را از بوسیدن یکدیگر محروم گرداند، واقعاً روی داده است؟ (اشاره ی نویسنده به آغاز احتمالی رؤیا) آیا شانتال این چند لحظه ی عدم تفاهم را هنوز به یاد می آورد؟ آیا جمله ای را که موجب آشفتگی ژان مارک شد، هنوز به یاد می آورد؟ نه چندان. این واقعه همچون هزاران واقعه ی دیگر فراموش شده است."

می خواهم بپرسم آیا ژان مارک این شانس را داشت که حرف ساده ی همسرش را شوخی تلقی کند؟ نه! او حسابی سرخ شده بود و این سرخ شدن، نخستین علامت عشقشان بود. آیا ژان مارک می توانست از حرف همسرش ناراحت نشود؟ منطقاً نه! او مردی بود که احساسات و حسادت های طبیعی مردانه و انسانی داشت. آیا شانتال می توانست حرف خودش را جدی بگیرد؟ نه! او زنی بود که احساساتش را در آن لحظه به زبان آورده بود و منظوری هم از آن نداشت. آیا شانتال می توانست حرف ساده خودش را به خاطر بسپارد؟ نه! چون چند لحظه ی بعد آن احساسات از میان رفته بود! آیا ژان مارک می توانست آن سخن را فراموش کند؟ نه! چون او عاشق همسرش بود و بایستی اهمیت می داد، بایستی کاری می کرد! آیا شانتال می توانست حرف خودش را پس بگیرد؟ نه! حتی اگر می خواست، نمی توانست! همانطور که نتوانسته بود از اهمیت ظاهری آن جمله بکاهد!

و همه این هاست که مرا در زندگی واقعی می ترساند، سوء تفاهمی که فراموش نمی شود و ساختمانی که تا ثریا کج خواهد رفت، بدون آنکه حداقل بدانیم چرا.

و احساسات شانتال در یک موقعیت رومانتیک: "...ناگهان به یاد مرگ کودکش افتاد و موجی از خوشحالی او را فراگرفت. دیری نگذشته، از این احساس متوحش می شود. اما هیچ کس نمی تواند بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود دارند و از دست هر گونه عیب جویی می گریزند. می توان خود را از کاری یا بر زبان آوردن سخنی سرزنش کرد، اما نمی توان خود را به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ نوع تسلطی بر آن نداریم. خاطره ی مرگ پسرش او را از خوشحالی آکنده می ساخت و او فقط می توانست معنای این حالت را از خود بپرسد."

البته در جایی دیگر(نه در این کتاب) میلان کوندرا گفته است : "زمانی که قلب لب به سخن می گشاید، شایسته نیست که خِرد، خُرده بگیرد! " و البته چنین سخنی را می توان در نظریات روانشناسان برجسته ای چون اریک برن هم یافت که به هیچ وجه هم موضوع کنترل احساسات و تدبیر و مصلحت را نفی نمی کند. ممکن است بگوییم بهتر است احساسی را نداشته باشیم و از خطاهای شناختی یا منبع احساس های آزاردهنده و نادرست که قرار گرفتن در یک موقعیت خاص و افکار منفی است، سخن بگوییم، اما زمانی که یک احساس وجود دارد، بهترین راه برخورد، این است که آن را بپذیریم!

و شانتال بالاخره احساسش را می شناسد و می پذیرد، زمانی که در قبرستان خطاب به پسر مرده اش می گوید : "...می خواهم اکنون، پس از سال ها که مرا ترک کرده ای، به تو بگویم که من مرگ تو را همچون هدیه ای دریافته ام و سرانجام، آن را، این هدیه ی وحشتناک را، پذیرفته ام."

سخنان ژان مارک درباره ی دوستی : "انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را همچون گل های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنان آینه ما هستند، حافظه ی ما هستند. از آنان هیچ چیز خواسته نمی شود مگر آنکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند، تا بتوانیم خود را در آن ببینیم."

و آرزو و باورهای ژان مارک در جوانی که اکنون رنگ باخته اند : "...دوستی باید ارزشی والاتر از ارزش های دیگر باشد. دوست داشتم بگویم: میان حقیقت و دوست، من همیشه دوست را برمی گزینم... دوستی برای من نشانه ی آن بود که چیزی نیرومندتر از ایدئولوژی، نیرومندتر از کیش و آیین و نیرومندتر از ملت وجود دارد ..." این ها همان احساساتی هستند که نهایتاً او را در برابر بی احساسیش نسبت به بیماری و مرگ شخصیت "ف" تبرئه می کنند. من این بی احساسی غیر عادی را نسبت به بیماری مهلک زنی که روزی بیش از اندازه دوستش داشتم، تجربه کرده ام. دوست داشتن در زمان نابودی اش به نفرت تبدیل نمی شود، بلکه به بی اعتنایی تبدیل می شود. با این حال پاسخ شانتال را می پذیرم که : "نمی توانم به تو پاسخ دهم. دوستی، معضل زنان نیست...دوستی معضل مردان است، رمانتیسم آنان است، نه رمانتیسم ما."

جملاتی از نامه های ژان مارک : "صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام می اندازد، راه هایی که به سان شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند. شما در من وسوسه های دوران نوجوانیم را بیدار کرده اید: من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم و در آن هنگام، آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه زندگی را اینچنین می بینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که نمی توان از آن بیرون رفت."

ژان مارک خطاب به شانتال درباره تصمیم گیری های گذشته اش : ""چشم پوشیدن از تحصیلات شکست نیست. آنچه آنوقت از آن چشم پوشیدم، آرزوهای بلندپروازانه بود. ناگهان مردی بدون آرزوهای بلندپروازانه شدم. و چون این آرزوهایم را از دست داده بودم، خود را یکباره در حاشیه ی جهان یافتم. و چیزی که باز هم بدتر است، هیچ میل نداشتم که جای دیگری باشم. چون هیچ گونه فقر و تهیدستی هم تهدیدم نمی کرد، کمترین تمایلی برای بلندپروازی باقی نمی ماند. اما اگر بلندپروازی نداشته باشی، تشنه ی موفق شدن و به رسمیت شناخته شدن نباشی، در آستانه ی سقوط قرار می گیری."

و سخنانی که همکار شانتال در ادامه مسحور ساختن دیگر همکارانش به زبان می آورد : "آزادی؟ شما در این زندگی می توانید خوشبخت یا بدبخت باشید. آزادی شما مبتنی بر این انتخاب است. شما آزادید تا در کوره جماعت، با احساس سرخوشی، فردیت خود را ذوب کنید. خانم عزیز، سرخوشی انتخاب ماست!"

بحث

شاید به عنوان یک زن باید بتوانم با شانتال همدردی کنم! در آستانه ی 30 سالگی گرچه هنوز به آن فکر نکرده ام، به مرور به پیشوازش خواهم رفت: "زمانی که دیگر هیچ مردی برای دیدنت سر برنمی گرداند!" اما چه می شد اگر شانتال از این دانایی غم انگیز و همه گیر، ناراحت و افسرده نمی شد؟ و چه می شد اگر ژان مارک برای شاد کردن او کار دیگری می کرد! چه می شد اگر این تراژدی عاشقانه، زندگی زیبای آن ها را دربر نمی گرفت؟ خوبی اش این است که نویسنده هوای آدم های احساساتی مثل من را داشته و گفته که احتمالاً از یک جایی به بعد همه چیز رویا بوده است!

در این رمان، به تقدس فردگرایی و نفی هر گونه جاسوسی در حریم شخصی افراد که توسط جامعه صنعتی و همچنین توسط ژان مارک انجام می شود، پرداخته شده است. شانتال می گوید : "حتی در شکم مادرت که می گویند مقدس است، در امان نیستی، از تو فیلم بر می دارند، جاسوسی ات را می کنند، می خواهند همه کارهایت را ببینند." و جملاتی مشابه این در موقعیت های متفاوت تکرار می شود.

ممکن است شما با شنیدن واژه "سوء تفاهم" به یاد نمایشنامه ی آلبر کامو با همین نام (ترجمه ی جلال آل احمد) افتاده باشید. بعید نیست میلان کوندرا هم قبل از نگارش رمان "هویت"، "سوء تفاهم" کامو را خوانده باشد.

سوء تفاهم در این رابطه تا جایی پیش می رود که ژان مارک "به مرگ شانتال نمی اندیشید، بلکه چیزی ظریف تر و نامحسوس تر، که این اواخر آزارش میداد، در تصورش بود: تصور روزی که شانتال را دیگر نشناسد، روزی که متوجه شود شانتال آن شانتالی نیست که با او زندگی می کرد، .... روزی که اطمینان و اعتمادی که شانتال مظهر آن بود، واهی و باطل از آب درآید ..." از شکسته شدن بت های خودساخته و آنچه بر سر ایدئولوژی انسان می آورد، می دانم. بیاییم بُت نسازیم! اما با دیوار نازک خوش باوری ها و اعتمادمان چه کنیم که اگر ترک بردارد و فرو بریزد؟

ژان مارک همچنان به سیرانو بودن ادامه می دهد درحالیکه "در برابر شانتال که ذاتش دگرگون شده بود، بی اعتنایی اندوهناکانه ی غریبی بر او چیره می شد: نه بی اعتنایی نسبت به شانتال، که بی اعتنایی نسبت به همه چیز..."

اما عشق سرانجام بر همه چیز چیره خواهد شد و اگر هنوز دیر نشده باشد، ژان مارک می کوشد تا شانتال را نجات بدهد زیرا می داند که تنها اوست که می تواند به یاری شانتال بشتابد... و خیس از اشک نام او را فریاد می زند.

مهمانی عیاشی در پایان داستان که مهمانانش را به حیوان تبدیل می کند، نمادی از تجملات جامعه ی سرمایه داری و پوچی آن به نظر می رسد. شانتال می اندیشد که می خواهند خویشتن وی را از او بگیرند! سرنوشتش را از او بربایند! اسم دیگری را بر او می نهند و سپس در میان افراد ناشناسی که هرگز نمی تواند خود را به آنان بشناساند، رهایش می کنند...شانتال نام خود را به خاطر نمی آورد و از آنجا که نامگذاری پدیده ها و نامیدن آنها در فلسفه به معنای هویت بخشی به آنهاست، کافی است شانتال نام خود را از زبان مردی که او را دوست می دارد، بشنود. زیرا فقط اوست که نام شانتال را می داند.

و اما برای ما چگونه است؟ ما چطور هویت خود را تعریف می کنیم؟ با یک چهره زندگی می کنیم یا چند چهره؟ کدام بهتر است؟ به عقیده کوندرا در دنیایی که با تمام توان می کوشد ما را از آنچه هستیم بیگانه کند، شاید عشق بتواند نام ما را صدا بزند و هویتی را که از دست می رود، به ما برگرداند. و در آخر، آیه ای زمینی !

ای آنکه مرا می شناسی، مرا به نام بخوان و نگذار نامم را فراموش کنم!

"من بی وقفه به تو نگاه خواهم کرد!"

نویسنده: سیمین میرزاده

Simin.mirzadeh@gmail.com

***

تاریخ ثبت مقاله: بهمن ماه  1392

 

***

هرگونه کپی برداری به منظور تجاری ممنوع است. کپی برداری در سایر موارد صرفاً با اجازه ی مدیر سایت مجاز می باشد

تعداد بازدید ( 1660 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha