آب از او گرم نمی شود
|
|
آب گرم شدن به معنی سود بردن یا بهره مند شدن است. هیزم تری که از آن شعله برنخیزد.
|
آب سبک
|
Ab-e-sabok
|
آب گوارا که در هضم غذا کمک می کند را آب سبک می گفتند.
|
آبدار
|
Aabdaar
|
قهوه چی
|
آجر نظامی
|
Ajor-nezaami
|
خشت پخته به اندازه ی نیم متر در نیم متر و به ضخامت چهار انگشت که کف حمام ها و حیاط را با آن فرش می کردند. همچنین دهانه ی قبر را با آن می پوشاندند ( سنگ لحد )
|
آجیده
|
Ajideh
|
گیوه ای با زیره ی چرم که چرم آن را با نخ تابیده ی کلفت آج داده، به طوریکه تختی بر روی تخت به وجود می آوردند و پاشنه ی آن را نعل می کوبیدند. آجیده گیوه ای بود بسیار با دوام و راحت.
|
آزنده
|
Azandeh
|
جیب کن(jib-kan)، اخاذ، کننده(kanandeh)
|
آژان
|
Ajan
|
پاسبان، پلیس ( آژدان هم گفته می شد )
|
آش شله قلمکار
|
Ash-e-shole-ghalamkaar
|
این آش از جمیع حبوبات و برنج و سبزی به اضافه ی گوشت چربی دار فراوان پخته می شد و رویش را پیازداغ و فلفل می پاشیدند.
|
آش گل گیوه
|
Ash-e gel-e-giveh
|
آشی که از مقداری خرده برنج پاک نکرده، همراه صدها آشغال و خاک و فضله ی موش و اندکی سبزی شسته نشده و کشک درست می کردند و به آن آش کشک! می گفتند. علت نام گرفتن این آش این که: گل گیوه خاک سفید سفتی بود که با خیساندن شبیه کشک می شد و با آن گیوه را پس از شستن سفید می کردند.
|
آشورمه
|
Ashoormeh
|
تسمه نواری که حلقه های دهانه ی حیوان را به پیشانی بند او وصل می کند.
|
آغاباشی
|
Aghaa-baashi
|
خواجه ی سرا. سرپرست زنان حرم بزرگان
|
آفتاب به کوه
|
Aftaab-be-kooh
|
مغرب
|
آفتابه لگن
|
Aftaabeh-lagan
|
ظرفی از مس یا برنج با لبه ای پهن و میانی گود شبیه کلاه اسپانیایی، برای شستن دست و دهان سر سفره. برای اشراف آفتابه لگن را از جنس طلا یا نقره می ساختند.
|
آفتابه وضو
|
Aftaabeh-ye-Vozou
|
آفتابه ای شبیه آفتابه های معمولی اما کوچکتر که زمستان ها هم آن را جهت آب گرم کنار پایه ی کرسی قرار می دادند.
|
آل
|
Al
|
موجودی از خانواده ی جن که دشمن زن تازه زایمان کرده است. معتقد بودند که در شب ششم آل به زائو حمله ور می شود و باعث مرگ مادر می گردد. همچنین معتقد بودند که مبتلایان به صرع و غش را این موجود بیمار کرده است.
|
آلاگارسون
|
Ala'gaarson
|
نوعی از اصلاح موی سر، به این صورت که موها را از اطراف شانه کرده و زیادی آن را از زیر لالة گوش زده و صاف می کردند. پشت گردن را می تراشیدند و موهای جلوی سر را از پیشانی یک ور می زدند.
|
آلامد
|
Alaamod
|
مد تازه، فرنگی مآب، نوظهور، شیک، خوش ظاهر
|
آنتیک
|
Antik
|
واژه ای غربی به معنی عتیقه، قدیمی و گرانقیمت
|
آهنکوب
|
Ahan-koob
|
شیروانی کوب
|
اجباری
|
Ejbaari
|
وظیفه. خدمت سربازی را اجباری می گفتند.
|
اداره عبور و مرور
|
Oboor-o-mroor
|
اداره ی راهنمایی و رانندگی
|
ارخلاق
|
|
ارخالق، نیمتنه ای یقه هفت با یراق دوزی و ملیله دوزی که از ترمه و شال دوخته می شد.
|
ارقه
|
Argheh
|
ناقلا، مرد رند، زرنگ و حقه باز
|
ارمکی
|
Ormaki
|
پارچه ای از جنس پنبه به رنگ خاکستری یا فلفل نمکی
|
اروسی
|
Orousi
|
نام درهای کشویی بود که در ناودانی های دو طرف به طور عمود بالا و پایین می شد. درهایی پرکار با آلت چینی های ممتاز و شیشه های کوچک الوان که طرح آن از روسیه آمده بود برای بهترین اتاق خانه.
|
اروسی دوز
|
Orousi-dooz
|
نوعی کفاش که اروسی می دوزد
|
اره کش، من بکش، تو بکش
|
Arreh-kesh, Man-bekesh, To- bekesh
|
نوعی بازی که دو نفر مقابل هم بنشینند و دست های یکدیگر را گرفته و هر یک دیگری را به طرف خود بکشد.
|
اسپره
|
Espareh
|
جای پائی که از چوب بر روی بیل کار می گذارند. بیل جای پا دار برای فرو بردن به زمین.
|
اشرفی
|
Ashrafi
|
سکه ای به اندازه ی ربع پهلوی، کمی نازک تر در 18 نخود وزن
|
اشکلک
|
Eshkelak
|
ابزاری چوبی برای شکنجه که لای پنجه گذاشته و فشار می دادند.
|
الاغ
|
Olaagh
|
تفاوت خر با الاغ این بود که: خر را بار می کردند و الاغ را سوار می شدند و از نظر شناخت: مقاوم و درشت اندام هایشان، خر و پر جست و خیز و ظریف و خوش سر و هیکل هایشان الاغ محسوب می شد.
|
اگر یکی دیگر بزنی، هیچ
|
|
کسی بار شیشه حمل می کرده که یکی با چوب بر آن نواخته، میگوید:"بارت چه می باشد؟" طرف جواب می دهد :" یکی دیگر بزنی، هیچ."
|
امپریال
|
Emperial
|
سکه ای طلا بزرگتر از اشرفی
|
امنیه
|
Amniyeh
|
ژاندارم
|
اهن و تلپ
|
Ehhen-o-tolop
|
بوقلمون صفت بودن، باد به خود و گلو انداختن و سنگین نگریستن، هارت و پورت، دبدبه و کبکبه ی بی پایه داشتن
|
باج گیر
|
Baaj-gir
|
گردن کلفت دریده ای که از کسبه ی محل و هر محل دیگر عایدات مانند قمارخانه یا فاحشه خانه، باج گردن کلفتی می گرفت. بیشتر باج گیر ها سبیل های کلفت وحشتناک می گذاشتند و باجی را که می گرفتند، باج سبیل می نامیدند.
|
باد خفه کن
|
Baad-khafeh-kon
|
شلوار چسبان پاچه تنگ که به تأسی از غرب در اوایل قرن حاضر در ایران مد شد.
|
باد سام
|
Baad-e-saam
|
باد سهمگین زهردار، باد مریض
|
بادام سوخته
|
Baadaam-sookhteh
|
بادام را روی شعله ی چراغ روغنی سوزانده، برای سیاه کردن ابرو به کار می بردند. نوعی شیرینی هم هست.
|
بار گذاشتن
|
Baar-gozaashtan
|
پختن دیزی را بار گذاشتن می گفتند.
|
بارفتن
|
Baarfatan
|
جنسی میان شیشه و بلور در رنگ های مختلف
|
بازار مکاره
|
Baazaar e Makareh
|
بازاری چند روزه که بازرگانان و مردم عادی در آن جمع می شوند و به خرید و فروش می پردازند. کنایه ازجای خیلی شلوغ و بی نظم و ترتیب
|
بازارچه زعفران باجی
|
Baazaarche Zaferaan-baaji
|
از بازارچه های مسقف دوران ناصرالدین شاه که متعلق به زعفران باجی یکی از کنیزان و مطربان دربار شاه بود.
|
بازارچه مهدی موش
|
Baazaarche ye Mehdi-moush
|
مهدی موش یکی از مستخدمین ناصرالدین شاه بوده که در حوالی میدان شاهپور (وحدت اسلامی) بازارچه ای بنا کرده بود. این محل در دوره ی پهلوی به خیابان مهدیخانی معروف شد.
|
باستیون
|
Bastiyon
|
انبار اسلحه و مهمات قشون واقع در خیابان سپه ( امام خمینی فعلی )
|
باسلق
|
Basslogh
|
نوعی شیرینی که از نشاسته و شکر پخته درست می کردند و میان آن مغز گردو یا مغز پسته می گذاشتند و به نخ می کشیدند. بهترین باسلق شیره ای که از نشاسته و شیره و مغز گردو درست می شد از ملایر می آورند و اکنون نیز کم و بیش در این شهر موجود است.
|
باندرول
|
Baandrol
|
برچسب. نوار یا کاغذ دراز و باریکی که به دور یک کالا می بندند و نشان دهنده ی این است که کالا قبل از ارائه مورد بررسی نهایی قرار گرفته است.
|
برج اسد
|
Asad
|
ماه مرداد
|
برج ثور
|
Sour
|
ماه اردیبهشت
|
برج جدی
|
Jad-y
|
ماه دی
|
برج جوزا
|
Jouzaa
|
ماه خرداد
|
برج حمل
|
Haml
|
ماه فروردین
|
برج حوت
|
Hout
|
ماه اسفند
|
برج دلو
|
Dalv
|
ماه بهمن
|
برج سرطان
|
Sarataan
|
ماه تیر
|
برج سنبله
|
Sonboleh
|
ماه شهریور
|
برج عقرب
|
Aghrab
|
ماه آبان
|
برج قوس
|
Ghous
|
ماه آذر
|
برج میزان
|
Mizaan
|
ماه مهر
|
برقو
|
Borghoo
|
میخ سردرشت و پایه کوتاه که به ته کفش سربازی می کوبیدند.
|
بزن بزن همونی که هستی هستی
|
|
یعنی تغییر در زندگی ات حاصل نمی شود، طالع ات این طور معلوم شده است.
|
بساط
|
Basaat
|
گشودن، پهن کردن و به نمایش گذاردن اجناس
|
بست
|
Bast
|
سرطویله یا جلوخان و خانه ی هر اعیان و مجتهد به نام بست خوانده می شد. چنان چه مجرمی می توانست خود را به آنجا برساند، از هرنوع گزند و مجازات در امان می ماند. همچنین دالان و کوچه و صحن و حرم امام زاده ها را بست می گفتند. بست نشینی به دستور سید ضیاء الدین طباطبایی در سال 1299خورشیدی ممنوع گردید.
|
بلدیه چی
|
Baladiyeh-chi
|
عضو شهرداری
|
بلونی
|
|
شیشه ی کوتاه شکم دار با رنگ طبیعی آبی همراه با لبه ی کلفت و برگشته که پس از پر کردن، کهنه ای بر در آن گذاشته و با نخ می بستند.
|
بله بران
|
Balleh-boraan
|
شبی که بزرگترهای خانواده عروس و داماد در خانه ی عروس حاضر شده و در خصوص میزان مهریه و شیربها و خرج و جواهر و مقدمات مراسم عروسی توافق می کنند. پذیرایی و شام در این مجلس بر عهده ی خانواده ی عروس است.
|
بند و برمه
|
Band-o-bormeh
|
بند و زیر ابرو
|
بنداندازان
|
Band-andaazaan
|
مراسمی که یک یا دو روز قبل از عروسی در منزل عروس و با حضور خانم هایی از نزدیکان داماد انجام می شد و ابتدا تمام حاضرین و در آخر عروس بند می انداخت. ( موهای زائد صورت و سایر نواحی را بر می داشت. )
|
بنشن
|
Bonshan
|
حبوبات از قبیل نخود و لوبیا و عدس
|
بوق
|
Boogh
|
از وسایل درویشان، شاخی سیاه و بلند از حیوانات جنگلی، وسیله ی دفاع قلندران که چون بر آن می دمیدند صدایی هولناک از آن بر می آمد، نشانه ی متوجه ساختن نفس از امور رذیله.
|
بوق حمام
|
Boogh-e-hammaam
|
شاخ بلند ضخیمی از جنس شاخ گوزن یا جلد حلزون دریایی یا صدف خالی شده که کارگر حمام، صبح ها قبل از اذان صبح در آن می دمید تا آنهایی که نیاز به غسل کردن دارند، خواب نمانند.
|
بوک و مکر
|
Book-o-makr
|
تشویش و امید، خوف و رجاء، حدیث نفس و سئوال و استفهام
|
بوی زخم
|
Boo-ye-zokhm
|
بوی ناخوش آیند. گوشت و مرغی که بدون پیاز و ادویه پخته شوند دارای بویی نامطبوع هستند که آن را زخم می گویند.
|
بهرام
|
Bahraam
|
ستاره ی مریخ
|
بی ریش
|
Bi-rish
|
پسر خودفروش
|
بیسیم پهلوی
|
Bisim-e-pahlavi
|
تلگرافخانه
|
بیله دیگ، بیله چغندر
|
Bila-dig-bila-choghondar
|
دو دروغگوی خودستا و گنده گو صحبت می کردند. یکیشان می گفت: " پدر من مسگر بود که سالی یک دیگ درست می کرد که از بزرگی چهارصد مسگر در آن کار می کردند." دومی گفت: " پدر من کشتکار بود که در سال یک چغندر عمل می آورد که موقع کندن، چهارصد بیل دار دورش جمع می شدند." چون کارشان به جر و بحث کشید و هر یک دیگری را دروغگو می خواند، ترکی که به سخنان هر دو گوش می داد گفت: " بیله دیگ، بیله چغندر." یعنی آن دیگ برای این چغندر ساخته می شد.
|
پاچال
|
Paa'chaal
|
مرکز، محل، جای کار، محل فروش متاع یا هر چیز که قابل ابتیاع باشد.
|
پارکه بدایت
|
Paarke-ye-bedaayat
|
دادگاه نخست، دادگاه بدوی
|
پاشنه قندره
|
Paashneh-ghandareh
|
کفشی بی بند و تسمه با پاشنه ی کلفت چوبی
|
پاک کردن حساب
|
Paak
|
تصفیه حساب کردن
|
پاگشا
|
Paa-gosha
|
دعوتی که برای اولین بار از عروس و داماد، پس از عروسی به عمل می آورند.
|
پالکی
|
Paalaki
|
دو صندوق بدون در روباز که بر دو طرف قاطر یا شتر بسته می شد و در هر صندوق یک نفر قرار می گرفت. این وسیله برای حمل مسافر خصوصاً بانوان و اطفال استفاده می شد.
|
پرده زنبوری
|
Pardeh-Zanboori
|
پرده ای مشبک
|
پرده شمایلی
|
Pardeh-shamaayeli
|
مرثیه خوانی که به صورت اعجازخوانی و روضه خوانی در حالت تجسم صحنه های مورد ذکر با نشان دادن صورت وقایع آن که در پرده آمده بود اجرا می شد.
|
پستایی ساز
|
Pastaayi-saaz
|
سازنده ی رویه کفش
|
پسک
|
Pasak
|
پوششی جلیقه مانند از نمد ( پستک هم گفته می شد. )
|
پشمش بدان
|
Pashmesh-bedaan
|
بی خیالش باش
|
پف نم
|
Pof-e-nam
|
گرفتن آب در دهان و افشاندن
|
پلو
|
Polo
|
برنجی که آن را همراه با سبزی یا باقلا یا عدس یا لوبیا و امثال آن پخته باشند.
|
پوست تخت
|
Poost-takht
|
پوست گوسفند، بره یا بز که قلندران به پشت کشیده، بستر و بالین می ساختند. پوستی که علامت درویشی و قلندری می باشد، مرشد ها و قطب ها به نشانه ی قناعت زیر پا می گسترند به این معنی که از سطح زمین دنیا به همین مقدار قانع گشته اند.
|
پوشت
|
Pooshet
|
دستمال جیبی کوچکی که در جیب کوچک جلو سینه ی کت یا جیب ساعت جلیقه می گذارند.
|
پیاله فروشی
|
Piyaaleh-froosh
|
عرق فروشی، مشروب فروشی
|
پیراهن قیامت
|
Piraahan-e-ghiyaamat
|
پوششی از چلوار یا ململ یا حریر برای نوزاد، بدون دوختن و سوزن بر آن زدن که وسط آن را چاک زده و به گردن طفل می انداختند. چیزی شبیه کفن به این معنی که آدمی تخم مرگ بوده، از آمدنش نباید چندان شادمانی کرد.
|
پیزر
|
Pizour
|
حصیری از جنس پوشال که به دور شیشه های نسبتاً بزرگ می کشیدند تا از شکستن آن جلوگیری شود.
|
پیزر لای پالان گذاشتن
|
|
کنایه از: با تعریف و تمجید سر کسی کلاه گذاشتن.
|
پیسی
|
Pisi
|
بیماری لک و پیس، برص(baras). به بدبختی هم می گفتند، مانند اینکه فلانی به پیسی افتاده است.
|
پیله
|
Pileh
|
چرک، دمل، آبسه
|
پیه سوز
|
Pisooz
|
ظرفی از گل(gel)مانند پیاله ی پایه دار یا دسته ای مانند دسته ی فنجان و لبه ای به شکل لبه ی قهوه جوش که در پیاله ی آن فتیله می انداختند و روغن کرچک می ریختند و لب فتیله را در چاک لبه ی آن قرار می دادند و روشن می کردند.
|
تاج
|
Taaj
|
کلاه درویشی
|
تاکس
|
Tax
|
واژه ای که از زبان انگلیسی وارد شده و به معنی نرخ برای انواع برخی خدمات مورد استفاده قرار گرفت.
|
تأمینات
|
Ta'minaat
|
اداره ی آگاهی
|
تبرزین
|
Tabar-zin
|
چوب یا لوله ای از آهن که دو سر آن نیم هلالی از آهن یا برنج نصب شده، علامت جهاد با نفس و نفس کشی است.
|
تجیر
|
|
پرده ای از پارچه که دهانه دهانه با چوب هایی بلندتر از اندام آدمی میان دو دسته از جماعت استوار می گردید.
|
تحت الحنک
|
Tahtol-hanak
|
یک سر پارچه ی عمامه که از آن جدا نموده و از روی شانه بر روی سینه اندازند. عملی که امامان جماعت هنگام نماز انجام می دهند و کاری که بر آن قائل به ثواب می باشند.
|
تخت کش
|
Takht-kesh
|
سازنده ی زیره ی گیوه. تخت کش کهنه های نم زده را به پهنای یک انگشت تا می زد و می کوبید و پهلوی هم می نشانید و با درفش بلند داغ رشته ای از چرم خام از کهنه ها می گذرانید و به صورت زیره ی گیوه در می آورد.
|
تخته بند
|
Takhteh band
|
سینه پهلو، ذات الریه
|
ترازوی شائینی
|
Sha'eeni
|
ترازوی شاهینی ترازویی از تسمه ی ضخیمی از آهن با مدبری در وسط جهت آویختن و دو قلاب از دو طرف که بر آنها کفه می آویختند.
|
ترنا بازی
|
Torna-baazi
|
بازی شاه و وزیر: یکی شاه، یکی وزیر، یکی دزد و یکی عاشق می شود. شاه به دزد و عاشق حکم می کند، مثلاً به دزد می گوید چیزی را در حضور جمع برباید به طوریکه دیگران متوجه نشوند و یا به عاشق می گوید آواز بخواند و اگر نتتوانند به وزیر حکم می دهد که ایشان را مجازات نماید. این بازی روزها در حمام و شب های زمستان در قهوه خانه ها اجرا می شد.
|
تسخیر جن
|
Taskhir-e-jen
|
جنیان را به فرمان آوردن و شیاطین را به اطاعت وادار کردن.
|
تصدیق
|
Tasdigh
|
گواهینامه
|
تعزیه خوان
|
Ta'ziyeh-khaan
|
افرادی که لباس های عربی پوشیده، چفیه اگال بسته، عمامه گذارده، شال سبز و سیاه بسته، خود را شبیه شهدا و اسرای کربلا می ساختند و مردم را گریانده، پول می گرفتند.
|
تعلیمی
|
Ta'limi
|
عصایی نازک و سبک بدون خم. تعلیمی را معمولاً از چوب آبنوس سیاه با سر و ته نقره یا طلا می ساختند.
|
تفت دادن
|
Taft-Daadan
|
چیزی را حرارت دادن یا بدون روغن بر آتش فقط سرخ کردن.
|
تک رو
|
Tak-rou
|
سارقی که به تنهایی و بدون شریک و دستیار دزدی می کند.
|
تکیه ی دولت
|
Tekiye-e-dolat
|
تکیه ای اپرا مانند با ظرفیتی حدود بیست هزار نفر. این تکیه به دستور ناصرالدین شاه قاجار در چهار طبقه و به صورت مدور ساخته شد.
|
تلکه بگیر
|
Talakeh-begir
|
باج گیر قمار، کسی که ده درصد برد قمار را از آن خود می کرد.
|
تمتاج
|
|
کباب چنجه، کبابی از گوشت و دنبه
|
تملیک
|
|
پشت بند در کوچه برای بستن شب
|
تن مال
|
Tan-Maal
|
کیسه کش حمام
|
تنبان
|
Tonbaan
|
دامن بلند با چین های زیاد
|
تنظیف
|
Tanzif
|
نوعی پارچه ی نازک
|
تنک
|
Tonok
|
کم، نازک، سبک
|
تو کاری
|
Tou-kaari
|
اصطلاحی در کفش دوزی. فاصله ی میان زیره و کف کفش را کفاش ها با کاغذ و مقوا پر می کردند که به این کار توکاری می گفتند.
|
توپ عید
|
Toop-e-eid
|
در هنگام تحویل سال در دروازه های تهران توپ در می کردند تا مردم بفهمند که سال تحویل شده است.
|
توپوز
|
Topouz
|
زیر چانه ضربه زدن
|
تون حمام
|
Toon-e-hammam
|
زیرزمینی دخمه مانند در زیر خزینه ی حمام که تون تاب از دو سه ساعت به غروب تا پاسی از شب، در آن آتش می افروخت و به این وسیله آب حمام گرم می شد. کانال خروجی دود، معمولاً با چند پیچ از کف حمام عبور می کرد و سایر محوطه های حمام را نیز گرم می کرد.
|
ته کیسه
|
Tah-kiseh
|
مایه، پول، استطاعت پرداخت، توانایی مالی
|
تیارت
|
Tiyaart
|
تئاتر
|
تیماج
|
Timaaj
|
پوست دباغی کرده ی بز
|
تیون
|
Tiyoon
|
دیگ. ظرفی مانند پاتیل یا مجمعه ی توگود از جنس مس ضخیم که کف خزینه ی حمام کار می گذاشتند و اطراف آن را با گِل حرامزاده، که از خاک رس و آهک و سفیده ی تخم مرغ درست شده بود محکم می کردند. زیر تیون آتش روشن می کردند تا آب خزینه گرم شود.
|
ثریا
|
Sorayya
|
ستاره ی پروین
|
جار
|
Jaar
|
چراغ پایه بلند حباب دار گران قیمت. چهلچراغ و لاله های شمعی
|
جارچی
|
Jaar-chi
|
چون وسایل ارتباط جمعی متداول امروز وجود نداشت، عده ای به نام جارچی مسایل مردم مانند گمشده ها و دعوت به عیش و عزا و مانند آن را با زدن فریاد به گوش اهالی می رساندند. احکام سلاطین و حکام نیز توسط جارچی های درباری ابلاغ می شد.
|
جام چهل کلید
|
Jaam-e-chehel-kelid
|
از اسباب سحر و جادو. جام برنجی یی که سوره ها و آیات فتح مثل اذا جاء نصراله و الفتح و انا فتحنا ... بر آن کنده و چهل قطعه ی برنجی کوچک شبیه کلید به سیمی بر لبه ی جام از سوراخی می آویختند که بر هر یک از آنها نیز نصر من الله و انا فتحنا و شبیه آن کنده شده بود.
|
جانخانی
|
Jaankhaani
|
ظرفی مانند جوال اما چند برابر بزرگتر از آن از جنس پشم، پنبه یا علف جهت حمل بارهای پوک و سبک وزن مانند کاه، سوخت و پهن(pehen)
|
جغجغه
|
Jegh-jegheh
|
میوه ی نوعی بوته ( خار ). چیزی شبیه بادام پوست دار با رنگ قرمز آجری که تخمه هایش در حالت رسیده با حرکت دادن صدا می دهد. وسیله ای برای ساکت کردن کودکان.
|
جقه
|
Jegh-ghah
|
نشان شیر و خورشید که پرهای لطیف بر آن نصب می شد.
|
جوزقند
|
Jouwzeghand
|
گردوی کوبیده که با قند و هل در میان برگه ی هلو یا قیسی گذارده و به نخ می کشیدند.
|
جوهر گندم
|
Johar-e-gandom
|
نام ادیبانه ی مدفوع انسان !
|
چاپارچی
|
Chaapaar-chi
|
پستچی
|
چاچول بازی
|
Chaachool-baazi
|
پشت هم اندازی، شارلاتانی، حقه بازی
|
چارقد
|
Chaarghad
|
پوشش لچکی یا مثلثی برای سر
|
چارک
|
Chaarak
|
واحد وزن معادل 750 گرم
|
چارکی
|
Charaki
|
ظرفی با گنجایش حدوداً یک لیتر مخصوص مایعات
|
چاروادار
|
Chaarvaadaar
|
کسی که چند خر و قاطر دارد، بار و مسافر را به وسیله ی آنها جابجا می کند و خودش هم همراه آنهاست. خرکچی. قاطرچی، مکاری
|
چاقچور
|
Chaghchoor
|
پای پوشی مانند شلوار گشاد که از پارچه ی سیاه، با چین و چروک های زیاد دوخته میشد تا اندام پا ظاهر نشود. چاقچور از مج پا به پایین تنگ می شد و کف آن بصورت جوراب در می آمد و آنرا به صورت شلوار به پا کشیده با بندی که از لیفه اش می گذشت به کمر محکم شده و گره می زدند.
|
چال سیلابی
|
Chaal e Sailaabi
|
محله ای قدیمی در محدوده ی بازار تهران و نزدیک سر قبر آقا. این محله به این دلیل شهرت پیدا کرد که در زمان ناصرالدین شاه، برای اولین بار، زنان روسپی را در این محله متمرکز کردند.
|
چاله حوض
|
Chaaleh-houz
|
استخر سرپوشیده در حمام عمومی
|
چای دارچین
|
Chaay-daarvhin
|
جوشاندهی دارچین و زنجبیل
|
چای قند پهلو
|
Ghand-pahloo
|
چای شیرین نشده که قند را به دهان گذاشته، چای را بنوشند. رسم بود که قهوه چی چای را خودش شیرین می کرد مگر آنکه چای قند پهلو درخواست شود.
|
چراغ زنبوری
|
Zanboori
|
چراغی نفت سوز که نفت تحت فشار هوا، از طریق یک مجرا به توری رسیده و می سوزد. این چراغ در اوایل قرن بیستم اختراع شد و هم اکنون نیز در برخی نقاط از آن استفاده می شود.
|
چراغچی
|
Cheraagh-chi
|
متصدی نور و روشنایی
|
چرب
|
Charb
|
پرسود، پر مزد، ( چرب تر = پرودتر، پرمزدتر، بهتر )
|
چرخشت
|
Char-khosht
|
خم می، خمره ای که در آن شراب می اندازند.
|
چرم ساغری
|
Charm e Saaghari
|
چرمی که از پوست کفل اسب، الاغ یا قاطر درست می کردند وطرح های زیبایی داشت.
|
چسک
|
Chosak
|
کفشی جهت اطفال شیرخوار تا یک ساله، مانند جوراب از پوست نرم بره و گوسفند، در رنگ های مختلف
|
چفته
|
Chefteh
|
گودی میان ساعد و بازو
|
چلتوپ
|
Cheltoop
|
بازی ای مانند الک دولک که به جای الک از توپ کوچکی که با نخ پیچیده در ست می شد استفاده می کردند.
|
چلو
|
Chelo
|
برنجی که به تنهایی، یعنی سفید پخته شده باشد.
|
چوب الف
|
Choob-e-alef
|
چیزی شبیه کاغذ چند لا شبیه فلش نصفه که برای نشان دادن حروف و کلمات استفاده می شد.
|
چوب خط
|
Choob-khat
|
ترکه ی درخت انار یا سنجد بود که خانه دارهایی که حساب جاری با قصاب و نانوا و بقال داشتند، آنرا به هنگام خرید با خود می بردند و پس از دریافت جنس، فروشنده با چاقو نشانه ای بر آن می گذاشت. در پایان ماه خط ها شمرده شده و حساب تسویه می گردید. چوب خط عملاٌ مانند کارت های اعتباری امروزی عمل می کرد. اگر می گفتند: "فلانی چوب خطش پر شده" یعنی میزان بدهکاری اش بالا رفته است و دیگر به او جنس نسیه نمی دهند.
|
چوب فلک
|
Choob-e-falak
|
چوبی به قطر هشت تا ده سانتی متر و طول یک و نیم متر که در وسط آن رابه فاصله ی سی چهل سانتی متر سوراخ کرده، طناب رد کرده و گره می زدند. طرز کار آن به این صورت بوده که محکوم را خوابانیده و پاهایش را از طناب رد کرده، به چوب محکم می کردند و دو نفر دو طرف چوب را می گرفتند و نفر سوم به کف پای محکوم ضربه می زد.
|
چوب قانون
|
Choob-e-ghaanoon
|
باطوم پلیس
|
چهار قل
|
Chahaar-ghol
|
سوره های قل اعوذ برب الفلق، قل اعوذ برب الناس، قا یا ایها الکافرون و قل هو الله احد.
|
چهارمیخ کشیدن
|
Chahaar-mikh
|
مصلوب داشتن، کف دست ها و کف پاها را به دیوار با میخ کوبیدن
|
چهره شدن
|
Chehreh
|
جلوه کردن، مورد توجه واقع شدن، معروف شدن
|
چینی مرغی
|
Chiniye-morghi
|
ظروف چینی به نام مرغی از جنس بسیار اعلا در نازکی و ظرافت با نقوش تقریباً برجسته از طیور و برگ و گل و بوته که از چین می آمد.
|
حجامت
|
Hajaamat
|
گرفتن خون از گودی پشت. به این صورت که بین دو کتف را بادکش می کردند تا در آن ناحیه خون جمع شود، سپس با تیغ، یک یا چند شیار روی پوست ایجاد می کردند تا خون های جمع شده خارج شود.
|
حجره
|
Hojreh
|
کارگاه، محلی خارج از دکان
|
حرز
|
Herz
|
خانه، پناهگاه. همچنین به معنی تعویذ و دعایی است که جهت حفظ از بلا با خود دارند.
|
حسن لبه
|
Hasan-labeh
|
گیاه و ریشه ی خوشبو که در آتش می ریختند.
|
حق و حساب
|
Hagh-o-hesaab
|
رشوه، اخاذی، جیب کنی. رشوه ی معمول شده: رشوه ای که میان مردم و مأموران دولتی قهراً قرار شده باشد به طوری که مأمور آن را حق خود می داند و پرداخت کننده نیز حساب زندگی و گذران امر خود را در پرداخت آن بشناسد.
|
حقٌانه
|
Haghghaaneh
|
حق فراش، حق گزمه، حق میرغضبی، یعنی حق ظلم و ستم و تعدی و زور و قلدری و بی رحمی و قساوت و خودسری. حق لباس دولتی!
|
حلوای ماما جیم جیم
|
Mama-jimjim
|
حلوایی از آرد و شیر و شکر یا شیره که در سینی های گرد پهن کرده، رویشان شاهدانه ی فراوان پاشیده یا با شاهدانه ترکیب می کردند و بر سر گرفته، دور کوچه و بازار عرضه می کردند یا در آجیل فروشی ها می فروختند.
|
حمام بشین و بسوز!
|
Hamaam-e-beshin-o-besooz
|
رفتن خانم ها به حمام عمومی با این نیت که به رقبا، هوو و سایرین دهن کجی نموده و به آنها بفهمانند که با همسر خود نزدیکی کرده اند.
|
حمام توآبی
|
Hamaam-e-too'abi
|
رفتن به حمام عمومی فقط برای غسل کردن. حمام بدون استعمال کیسه و لیف و صابون.
|
حمام دوش سمینو
|
Semino
|
اولین حمام دوش ایران که توسط کلنل سمینو در خیابان لختی ( اکباتان بعدی) ساخته شد.
|
حنابندان
|
Hanaa-bandaan
|
روز اول رسمیت یافتن ازدواج، روزی که دست و پای عروس را با بستن حنا رنگین می کردند. اولین آرایش عروس.
|
حناق
|
Honnaagh
|
خناق، دیفتری. یک بیماری عفونی دستگاه تنفسی فوقانی که در گذشته احتمال فوت بیمار در صورت ابتلا زیاد بود.
|
حیدری – نعمتی
|
Heidari-ne'mati
|
دو فرقه از دراویش در عصر ناصرالدین شاه قاجار. حیدری ها پیروان سید حیدر تونی و نعمتی ها مریدان شاه نعمت الله ولی بودند که هر یک خود را حق و پیرو علی می دانستند و دیگری را باطل. این دو گروه ریش و سبیل مخصوص خود می گذاشتند و سال ها میانشان اختلاف، خصومت و خونریزی بود.
|
خاله قضی
|
Khaale-ghezi
|
لفظ ترکی به معنی دختر خاله ( خال قضی هم گفته می شود. )
|
خانه بر
|
Khaneh-bor
|
دزدی که در سرقت اموال خانه تخصص دارد.
|
خرپاکوب
|
Kharpaa-koob
|
کسی که اسکلت شیروانی بر پا می کند.
|
خرپاکوب
|
Kharpaa-koob
|
کسی که اسکلت شیروانی را از جوب برپا می نمود.
|
خرمای خرک
|
Kharak
|
خرمای کم بهای خشک و نارس
|
خروار
|
Kharvaar
|
واحد وزن معادل سیصد کیلوگرم
|
خزینه
|
Khazineh
|
حوض سرپوشیده ی آب گرم در حمام عمومی، جهت استحمام تمام مراجعان ( خزانه هم گفته می شود. )
|
خشک
|
Khosk
|
اصطلاحی در حمام های قدیمبه معنی لنگ(long)خشک
|
خصی
|
Khasi
|
بیضه کشیده، غیرمرد، نامرد
|
خضاب
|
Kezaab
|
وسمه، حنا و گلگونه
|
خلیفه
|
Khalifeh
|
سرکارگر، بخصوص در حمام و قهوه خانه
|
خناق
|
Khonnaagh
|
حناق، دیفتری. یک بیماری عفونی دستگاه تنفسی فوقانی که در گذشته احتمال فوت بیمار در صورت ابتلا زیاد بود.
|
خندق
|
Khandagh
|
خندق عبارت از مجرای عمیقی است که جهت حفاظت شهر حفر شده بود و هنگام حمله ی دشمن در آن آب می بستند و ارتباط شهر با خارج به وسیله ی پل های جلوی دروازه ها برقرار می گردید.
|
خواجه باشی
|
Khaaje-baashi
|
مردانی که از آنان قطع رجولیت می شد و موی صورتشان از رویش افتاده، چهره شان صورت بانوان و صدایشان آهنگ صدای زنان می گرفت.
|
خود را ساختن
|
Saakhtan
|
آماده کردن، سر دماغ شدن، نشئه شدن، از کسالت و خماری بیرون آمدن
|
خیابان آب سردار
|
Ab'sardaar
|
خیابان شمالی مجلس شورای ملی ( خیابان ژاله، شهدای فعلی )
|
خیابان ارامنه
|
Araameneh
|
خیابان فرهنگ بین شاهپور و امیریه
|
خیابان اسماعیل بزاز (اسمال بزاز)
|
Esmaaeel Bazzaaz
|
خیابان مولوی شرقی از چهارراه مولوی تا میدان شاه
|
خیابان امیریه
|
Amiriyeh
|
پهلوی جنوبی از چهارراه پهلوی، پایین کاخ مرمر تا میدان راه آهن ( ولیعصر جنوبی فعلی )
|
خیابان امین السلطان
|
Amino-soltaan
|
خیابان فردوسی
|
خیابان باغشاه
|
Baagh-e-shaah
|
خیابان سپه ( امام خمینی فعلی )
|
خیابان جلیل آباد
|
Jalil-Abaad
|
خیابان خیام، از چهارراه گلوبندک تا خیابان سپه ( امام خمینی )
|
خیابان حسن آباد
|
Hassan-Abaad
|
شاهپور: از میدان حسن آباد تا میدان شاهپور ( خیابان وحدت اسلامی )
|
خیابان در اندرون
|
Dar-andaroon
|
خیابان باب همایون
|
خیابان علاء الدوله
|
Ala'odoleh
|
خیابان فردوسی
|
خیابان عین الدوله
|
Ein"odoleh
|
خیابان ایران
|
خیابان گارماشین
|
Garmaashin
|
خیابان ری
|
خیابان لاله زار نو
|
Laaleh-zar- nou
|
آن قسمت از خیابان لاله زار از خیابان استانبول ( جمهوری ) تا شاهرضا ( انقلاب )
|
خیابان لختی
|
Lokhti
|
خیابان سعدی. این خیابان خیابان شیخ هم نامیده می شد. این خیابان از این جهت لختی نام گرفته بود که تردد در آن بسیار کم بود و حتی در روز روشن در آن خیابان آدم را لخت می کردند.
|
خیابان مهدی موش
|
Mehdi-Moosh
|
از ضلع جنوب غربی میدان شاهپور تا چهارراه عزیزسلطان
|
خیش
|
Khish
|
وسیله شخم زدن
|
خیک
|
Khik
|
مشک(mashk)، پوست گوسفند را پس از کشتن حیوان، باد می کردند و از طرف دنبه برگردان کرده، از طرف گردن حیوان بیرون می کشیدند و دوخت و دوز کرده، بند و تسمه می انداختند. خیک یا مشک برای جابجا کردن مایعات مانند آب یا دوغ یا شیر استفاده می شد.
|
دائی قضی
|
Dha'ee-ghezi
|
لفظ ترکی به معنی دختر دایی ( دای قضی هم گفته می شود. )
|
داریه
|
Daaryeh
|
دایره
|
داغ
|
Daagh
|
مهر باطله ای بود که در آتش گداخته و بر پیشانی خلافکار یا مخالف می گذاشتند که تا هنگام مرگ بر پیشانی می ماند.
|
دانگی
|
Daangi
|
شریکی، به شرکت
|
دبه کردن
|
Dabbeh
|
جر زدن. پس از قول و قرار بستن، زیاده از آن خواستن
|
دخل زن
|
Dakhl-zan
|
دزدی که برای خرید مراجعه کرده، با گرم کردن سر فروشنده و چیزی دور از دست رس خواستن، حواس او را پرت کرده، پول های دخل فروشنده را می رباید.
|
دخلزن
|
Dakhl-zan
|
سارقی که با تخصص خاص، سر دکاندار را گرم کرده و دخل یا ظرف مداخلش را می زند.
|
درشکه
|
Doroshkeh
|
وسیله ی چهارچرخه ای با سقف کروکی و چرخ های لاستیکی با ظرفیت دو مسافر و یک درشکه چی که در خارج اطاق مسافر قرار می گرفت و بوسیله ی یک یا دو اسب حرکت می کرد.
|
دزد شب رو
|
Dozd-e-shabrou
|
دزدی شب کار که فقط شب ها دست به دزدی و لخت کردن و خانه بری و دکان بری و مثل آن می زند.
|
دست دلبر
|
Dast-e-delbar
|
گلدانی کوچک و ظریف از جنس بارفتن که دست خوش تراشی کمر آن را در خود گرفته بود.
|
دستش ده
|
Dastesh-de
|
نوعی بازی که چیزی را ربودن و این به طرف آن و آن به طرف دیگری انداختن است. ( دس رشته هم می گویند. )
|
دستمال یزدی
|
Dastmaal-yazdi
|
شال و دستمال هایی که داش مشدی ها، زائران و قهوه چی ها به کمر بسته یا بجای کلاه یا عمامه به سر می پیچیدند.
|
دگنک
|
Daganak
|
سقلمه، سیخونک
|
دلیجان
|
Delijaan
|
چهارچرخه مسقف با ظرفیت شش یا هشت مسافر که باربندهایی در سقف و پشت جهت بار مسافران داشت و با چهار اسب پهلوی هم کشیده می شد. در این وسیله سورچی در خارج از دلیجان قرار می گرفت. دلیجان جهت مسافرت های دور به کار برده می شد.
|
دم کسی را دیدن
|
Dam
|
به کسی رشوه دادن، رضایت خاطر کسی را فراهم کردن
|
دم گرفتن
|
Dam-gereftan
|
هم دهنی با نوحه خوان کردن، جواب دادن
|
دنگ
|
|
وسیله ی کوبیدن. ابزار نمک کوبی و برنج کوبی
|
دوا
|
Davaa
|
علاوه بر معنی اصلی آن: دارو، به عرق و شراب دوا گفته می شد. عرق را دوای سفید و شراب را دوای قرمز می گفتند.
|
دواتگری
|
Davaatgari
|
تعمیرکاری سماور و آفتابه و چراغ. کسی که با جوش و لحیم و برنج و مفرغ و مانند آن سر و کار داشته باشد.
|
دوال
|
|
لبه ی بخاری
|
دود چراغ خورده
|
Doo-e-cheragh-khordeh
|
عالمی رنجدیده و کمال و معرفت. کسی که برای رسیدن به مقصود سختی زیادی کشیده است.
|
دوری
|
Dowri
|
بشقابی لبه دار و بزرگتر از معمول
|
دوزار
|
Do'zaar
|
دو هزار، دو قران، دو ریال
|
دوساق بان
|
Dossaagh-baan
|
زندان بان. یکی از عواید دوستاقبانان و نسق چی ها این بود که حق داشتند محکومین را به صورت مورد استفاده قرار دهند. به این جهت آنان را زنجیر کرده، دور کوچه و بازار وادار به گدایی می کردند و غالباً برای اینکه سود بیشتری ببرند بینی آنها را سوراخ کرده، از آن زنجیر یا ریسمان می گذراندند که به این عمل مهار کردن می گفتند. یا اینکه گوش و بینی محکومین را می بریدند و در سینی به دست خودشان می دادند یا از گردنشان می آویختند. به این وسیله با ایجاد حس ترحم در مردم کاسبی می کردند.
|
دوساقخانه
|
Dossaagh-khaaneh
|
زندان، حبس خانه
|
دوسیه
|
Doosiyeh
|
پرونده
|
دوغ
|
Doogh
|
علاوه بر معنی مصطلح آن به معنی آدم دروغگوی بی خاصیت بیهوده گو نیز استفاده می شده است.
|
دویت
|
Davit
|
پارچه ای نخی ریزبافت آهار خورده ی براق محصول کشور روسیه که عوام به آن دبیت می گفتند. و از آن جهت شلوار و پیراهن سیاه و عزاداری استفاده می شد. رنگ قهوه ای و طوسی آن برای آستر یا رویه ی لحاف استفاده می کردند. بهترین دویت ها سفارش تاجری به نام حاج علی اکبر بود که دبیت حاج علی اکبری معروف بود.
|
ده شاهی
|
Dah-shaahi
|
نیم قران ( نیم ریال )
|
دهان دولچه
|
Dahaan-dolecheh
|
کفشی مانند گیوه یا دمپایی از چرم که پشت و پاشنه داشته باشد بدون بند و سگک.
|
دهن گیری
|
Dahan-giri
|
شمردن با کلمات بر مبنای حروف ابجد که برای میزان مقاومت پهلوان در زورخانه استفاده می شد و عدد کامل آن 117 بود که از نام الله، محمد، علی و 114 سوره ی قرآن اقتباس شده بود و برای هر شماره جمله ای می گفتند تا مقاومت پهلوان تمام شود و سنگ را بر زمین گذارد.
|
دیاتی
|
Diyaati
|
دهاتی
|
دیزی
|
Dizi
|
ظرفی شبیه گلدان کوچک از گل پخته یا سفال لعاب داده جهت پختن آبگوشت.
|
ذرع
|
Zar'e
|
یک ذرع معادل یک متر و چهار سانتی متر
|
ذوالجناح
|
Zol-jenaah
|
اسب امام حسین ع
|
راحیل
|
Raahil
|
نام یکی از ملائک مقرب
|
رأس المال
|
Ra'sol-maal
|
مطابق خرید، فروختن
|
رختشوخانه
|
Rakht-shookhaaneh
|
مکان حیاط مانند با حوض آب و جایگاه های طشت مانند از ساروج جهت رختشویی بانوان که آبشان در چاه فرو می ریخت و به خارج شهر منتقل می شد.
|
ردا
|
Radaa
|
لباس دراویش، قبایی سفید و بلند با جیب های دراز
|
رشته قطایف
|
Reshteh-ghataayef
|
رشته برشته
|
رشک
|
Resk
|
تخم شپش. ریزه هایی سفیدرنگ که محکم به ساقه ی مو یا ریشه های لباس بند می شود.
|
رشمه
|
Reshmeh
|
شالی که دو سرش رشته رشته است و دراویش به کمر می بستند.
|
رف
|
Raf
|
طاقچه ی کوچکی بالای طاقچه
|
رفتن
|
Roftan
|
روفتن. پاکیزه کردن، جارو کشیدن
|
رگ زدن
|
Rag-zadan
|
خون از رگ گرفتن
|
رمال
|
Ramaal
|
کسی که ادعای دانستن رمل می کند. فالگیر
|
روبنده
|
Roo-bandeh
|
پارچه ای معمولاً سفید رنگ به عرض نیم و طول یک متر برای پوشش رو در خانم ها که به وسیله ی بند آنرا به سر می بستند و از جلوی صورت به پایین می آویختند و برای دیدن جلوی چشم ها را مشبک می ساختند.
|
روز پنجاه هزار سال
|
Rooz-e-panjaah-hezaar-saal
|
منظور روز قیامت بوده است.
|
روشور
|
Roo'shoor
|
سفیداب. قرص هایی که از مغز حرام و مغز کله ی گاو و گوسفند درست می کردند، آن را به کیسه مالیده و بر تن می کشیدند تا چرک به طور کامل از سطح بدن جدا شود.
|
روغن عقرب
|
Roughan-e-Aghrab
|
عقرب را زنده در قوطی یا شیشه ی روغن کنجد یا روغن کرچک می انداختند و در شیشه را محکم می کردند تا عقرب در آن خفه شود. این روغن برای معالجه ی زخم های قمه و کارد و چاقو و امثال آن به کار می رفت و خاصیت کهنه ی آن بیش از تازه ی آن بود.
|
روغن مار
|
Roughan-e-maar
|
روغن مار عبارت از چربی بدن مار بود که آن را از پختن مار به دست می آوردند.
|
روغن مومیایی
|
Roughan-e-moumiyaee
|
ماده ای سیاه و کدر با بویی شبیه بوی نفت. ماده ای که از درز سنگ های برخی غارها بیرون آمده که آن را با الکل، نفت یا روغن کنجد گداخته و حل می کردند و به محل ضربدیدگی ها یا شکستگی ها می مالیدند.
|
روناس
|
Rounaas
|
سائیده ی برگی به همین نام که مو را قرمز می کند و چون با وسمه(vasmeh) آمیخته می شد، مو را خرمایی رنگ می کرد.
|
ری
|
Rey
|
واحد وزن، معادل چهار من یا دوازده کیلوگرم
|
ریش یک قبضه
|
Rish-e-ghabzeh
|
ریشی که در یک مشت جمع شود و درازتر از آن نباشد.
|
ریمیا
|
Rimiyaa
|
علم شعبده که مثلاً از کاغذ بریده، پرنده به پرواز آورند و از مجسمه ی بی جان، جسم جاندار ارائه کنند و غیره.
|
زقره
|
؟
|
نوار مقوایی که در لبه ی داخل کلاه جهت جلوگیری از رسیدن عرق به کلاه دوخته می شد.
|
زکی
|
Zekki
|
کلمه ی مستهجن هم ردیف شیشکی و استهزاء
|
زن پوش
|
Zan-poosh
|
پسر زیباروی نیکو اندام با موهای بلند که لباس زنانه پوشیده و مانند زنان می رقصید و غیر از هنگام کار موهای خود را زیر کلاه قایم می کرد. چون دسته های مطربی نمی توانستند از زنان استفاده کنند، به جای آن از زن پوش استفاده می کردند.
|
زنبورک
|
Zanboorak
|
تفنگ نسبتاً بزرگی که سه پایه داشت و آنها را روی زمین و یا بر روی شتر می گذاشتند. زنبورک گلوله های بزرگی به درشتی یک گردو داشت.
|
زنبورک خانه
|
Zanboorak-khaaneh
|
محل نگهداری زنبورک ها که در تهران قدیم به گود زنبورک خانه یا چال زنبورک خانه معروف بود. این محل در شمال خیابان مولوی و نزدیک سر قبر آقا واقع شده بود.
|
زنگال
|
Zan'gaal
|
وسیله ی قلقلک دادن پهلوی اسب که به پشت پاشنه چکمه می بستند.
|
زورتپان
|
Zoor-tapaan
|
|
زهرکش
|
Zahr-kosh
|
میکروب کش
|
ساباط
|
Saabaat
|
چیزی شیروانی مانند یا پوششی از پارچه یا چادر که جهت آفتاب گیر بر سردر دکان ها نصب می کنند.طاقی که در معابر و بین کوچه ها می سازند تا پوششی برای آفتاب و برف و باران باشد.
|
ساج
|
Saaj
|
چیزی مانند سپر از آهن که روی آتش گذارده، خمیر را روی آن انداخته و نان بپزند.
|
ساقی
|
Saaghi
|
کسی که در شیره کش خانه، نگاری را به دهان شیره کش گذارده، آن را مهیا و آماده کشیدن می کرد.
|
سال وبا
|
Saal-e-vabaa
|
در گذشته از آنجا که مردم ( خصوصاً عوام ) با ساعت و تقویم بیگانه بودند، اتفاقات بزرگ از قبیل آمدن سیل، زلزله، وبا، به حکومت رسیدن سلطان و غیره ملاکی برای یادآوری محسوب می شد. سال وبا منظور سالی بوده که ابتلای به بیماری وبا باعث کشتار زیادی در بین مردم شده است. از دیگر مثال های آن: سال قحطی، سال باد سام، سال مشمشه، سال تنباکویی ...
|
سبیل چخماقی
|
Sebil-e-chakhmaaghi
|
سبیل پر که دو طرفش را تابیده و به طرف گوش ها بالا بدهند.
|
سپور
|
|
رفتگر، نظافتچی
|
ستاره
|
Setareh
|
خط کش خیاطی از جنس تخته ی نازک و بلند که با آن اندازه گرفته، میزان برش پارچه را حساب می کردند.
|
سخنوری
|
Sokhanvari
|
نوعی از مشاعره. جلساتی متشکل از جمعی شعرشناس که دو مبارز سخنور، یعنی شعردان و حافظ شعر آن را اداره کرده و دیگران را سرگرم می کردند. این جلسات عمدتاً در قهوه خانه ها برگزار می شد.
|
سر تن مهر
|
Sra-e-tan-mohr
|
کامل، تمام عیار، همه چیز تمام
|
سر چاق کن
|
Sar-chaagh-kon
|
قلیان چاق کن. کارگری متصدی چاق کردن قلیاندر تمام قهوه خانه ها که از مسن ترین کارگران قهوه خانه بود و به او خلیفه می گفتند.
|
سر دم
|
Sar-dam
|
محلی که سخنور به سخنوری پردازد. جای دم زدن، گفتار، دمیدن، سخن گفتن
|
سرباری
|
Sar-baari
|
بهترین میوه که برای فریب خریدار روی بار قرار می دهند. مصداق بارز گندم نمایی و جو فروشی که در میوه فروشی ایران رواج دارد.
|
سرپر
|
Sar-por
|
سلاحی که باروت و گلوله را از سر به آن داخل می کنند.
|
سرپولک
|
Sarpoolak
|
نام محله ای قدیمی در تهران که در تقاطغ خیابان بوذرجمهری (پانزده خرداد) و سیروس (مصطفی خمینی) واقع شده است.
|
سرجوقه
|
Sarjoogheh
|
سرجوخه
|
سرخاب
|
Sorkhaab
|
گردی سرخ رنگ و لطیف که زنان برای زیبایی به گونه می مالیدند و خوب ترینش از یزد می آمد.
|
سرخور
|
Sar-khor
|
کشنده(koshandeh)صاحب، طفل یا زنی که با آمدن یا ازدواجش، والدین یا همسر بمیرد، سرخور می گفتند، یعنی سر صاحبش را خورده است.
|
سرداری
|
Sardaari
|
لباسی بلند به شکل لباده بود با این تفاوت که در جلو تکمه نداشت و به طور آزاد به تن می ایستاد و البسه ی زیر آن نمایان می گردید. سرداری چند چین درشت یا ریز در حوالی پشت داشت. سرداری را معمولاً با ماهوت آبی می دوختند و جوجه مشدی ها و داش مشدی ها می پوشیدند.
|
سرسایه
|
Sar-Saayeh
|
اتاقک یا آلاچیق یا چیزی شبیه آن که سردستی ساخته شده، حافظ سرما، گرما یا آفتاب باشد.
|
سرطاس
|
Sar-taas
|
بیلچه مانندی توگود و دسته دار برای برداشتن اجناس و امتعه ی بقالی و عطاری مثل جبوبات، آرد، شکر، بلغور، فلفل و زردچوبه وغیره
|
سرقفلی
|
Sar-ghofli
|
پولی که کسی به مستأجر و متصرف دکانی داده، او را راضی به ترک آن کند تا خود متصرف شده و در آن به کار و کسب بپردازد.
|
سفیداب
|
Sefidaab
|
گرد سفید رنگ که از سوخته ی قلع یا روی به دست می آمد، که سفید آن به کار زینت بانوان و کدر آن برای مرهم جراحات استفاده می شد. خوب ترین نوع آن از تبریز می آمد.
|
سفیدبختی
|
Sefid-bakhti
|
عزیز بودن به نزد شوهر و داشتن همخوابگی
|
سق زدن
|
Sagh-zadan
|
پر حرفی
|
سقا
|
Saghghaa
|
کسی که با وسیلهای آب به جایی برساند. معمولاً این آب توسط مشک(mashk)به خانه ها و دکان ها می رسید.
|
سقاخانه
|
Saghghaa-khaaneh
|
دکان یا محوطه ی کوچکی بود که ظروف آب و جام و پیاله در آن نهاده، آب در دسترس تشنگان قرار می دادند. تأسیس سقاخانه از جمله کارهای ثواب به حساب می آمد و عمدتاً در ماه های محرم و صفر یا به بهانه ی شهدای کربلا تأسیس می شد.
|
|