ماجرای آبراهامویچ شدن من!
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
آبراهامویچ را که حتماً میشناسید؟ میلیاردر معروف روسی. مالک باشگاه چلسی انگلستان را میگویم.یک روز یکی نشست زیر پایش که: " خره! پاشو برو باشگاه تقریباً ورشکستهی چلسی رو بخر. باشگاهداری کن." اونم چون مثل معتادهای ما بیحال نبود، هم پاشد، هم رفت. باشگاه رو خرید و بقیه ماجرا. اینا رو داشته باشید تا برسیم به داستان من...
ماجرای آبراهامویچ شدن من!
آبراهامویچ را که حتماً میشناسید؟ میلیاردر معروف روسی. مالک باشگاه چلسی انگلستان را میگویم.یک روز یکی نشست زیر پایش که: " خره! پاشو برو باشگاه تقریباً ورشکستهی چلسی رو بخر. باشگاهداری کن." اونم چون مثل معتادهای ما بیحال نبود، هم پاشد، هم رفت. باشگاه رو خرید و بقیه ماجرا. اینا رو داشته باشید تا برسیم به داستان من...
حدود دو سال پیش، نشسته بودم توی مطب که دو سه نفر آدمهای علاقهمند به ورزش آمدند تو. نمیدانم روی پیشانیام چیزی نوشته بود یا قیافهام به هالوها شباهت داشت یا هردو، که از میان همهی آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد، من را انتخاب کرده بودند، که یک سری جوانهای علاقهمند به فوتبال هستند و کسی نیست حمایتشان کند. همهچیز مهیاست الا اینکه یک نفر آستین بالا بزند تا تیم فوتبال تشکیل دهد و این جوانهای علاقهمند، محملی پیدا کنند برای رفتن. که از "رفتن" تا "شدن" فقط یکچیز کم مانده است ، آنهم "تویی". از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان که هزار فکر به سرم زد. پیش خودم گفتم، حمایت از ورزش واجب کفایی است . بر همه واجب است و بر هیچکس واجب نیست. حالا که قرعهی فال به نام توی دیوانه زدهاند، بسمالله. هزینهاش هم مهم نیست. فکر میکنیم قرار بوده یک سفر برویم اروپا و ... نرفتهایم. بجایش جوانهای مردم، بهعوض اینکه معتاد شوند، یا توی خیابانها بیهوده وقت تلف کنند، ورزش میکنند. اسمی برای شهر و آوازهای برای خودشان کسب میکنند. خدا را چه دیدهای یکوقت هم با همت مسئولین شهر و تربیتبدنی، آستینها را بالا میزنیم، شاید از غرب کشور هم یک تیمی در فوتبال کشور مطرح شد. البته با اخلاق، انسانیت و اسلوب صحیح فکری و رفتاری. این بود که: " یاعلی گفتیم و ... عشق آغاز شد !". دوتا مربی پیدا کردم که از حق نگذریم ، آنها از من مجنونتر بودند و بیهیچ چشمداشتی وقت گذاشتند و تیم تشکیل شد و تمرینات مرتب آغاز گشت. من که سالها پایم به ورزشگاه و استادیوم باز نشده بود، کارم این شد که بروم کنار زمین بنشینم و حسابوکتاب ، که چند بازیکن داریم که شورت و بلوز ندارند و کرایهی ماهیانه زمین چقدر است و چند تا توپ کم داریم و هنوز هیچی نشده مسابقات دارد شروع میشود و ما هم باید شرکت کنیم، چراکه اگر مسابقه نباشد روحیهی بچهها ضعیف میشود و از این حرفها.
خب حالا چی کم داریم؟ اولین چیزی که لازم است و نداریم پروانه باشگاه است. دارید؟ ... نه. خب کاری ندارد بروید بگیرید. گفتیم چشم. میگیریم!! چشمتان روز بد نبیند. این قسمت را مینویسم که اگر یکوقت هوس کردید پروانهی باشگاه بگیرید، بدانید.
گواهی سوءپیشینه: (کار راحتی است. سه چهار بار باید بروی کلانتری و آگاهی و تمام انگشتانت را سیاه کنی و هی توضیح دهی که اخوی من قبلاً انگشتنگاری کردهام. اگر به مدارک مراجعه فرمائید دیگر نیازی به سیاه کردن نیست و اصرار، که هر بار باید سیاهت کنیم.) سوءپیشینه زیاد وقت نمیگیرد. دو ماهه جوابش میآید.
بعد آزمایش عدم اعتیاد: (هم برای خودت، هم برای مربیات) که یک لیوان بگیری دستت و توی دستشویی بدون در، نشسته (لطفاً به کسر نون و فتح شین بخوانید، جور دیگر نخوانید.) ، ایستاده، چُتِلی و یا هر جور دیگر که راحتی، گلاب به رویتان ... که ثابت کنی به پیر، به پیغمبر معتاد نیستی.
تأییدیه اداره اماکن: برای کجا؟ برای دفتر باشگاه! . آخه پدر آمرزیده دفتر باشگاه کیلویی چند؟ میخواهیم چهار تا جوون بدوند دنبال یک توپ گرد و ایام فراغت از دختربازیشان را توی زمین گرد ولو شوند. این دیگه دفتر باشگاه نمیخواهد. نشد که نشد. گفتم باشد. این اتاق کنار مطبم را میکنم دفتر باشگاه. حالا لطف فرموده از اماکن تشریف بیاورید تأیید کنید. بماند که یک فرم میگذارند جلوات که از دوران نوزادیات پر کن چهکاره بودی تا امروز. بعد پنج شش نفر را هم بهعنوان معرف بنویس که از آنها راجع به تو تحقیق شود.
کروکی محل (دفتر باشگاه!) ، اجارهنامه ، سند مالکیت ساختمان ، اساسنامه باشگاه و اعضای هیئتمدیره ، تعداد بیشماری عکس و فتوکپی از همهچیز : شناسنامه، کارت ملی، کارت پایان خدمت، عقدنامه و خیلی چیزهای دیگر و کلی وجه رایج مملکتی بهحساب خزانه و سازمان تربیتبدنی.
داستان مُهر باشگاه هم جالب است. یکی دیگر از مدارک، مهر است. باید روی یک کاغذ سربرگ آرم دار باشگاه (که هنوز با تأسیس آن موافقت نکردهاند) مهر باشگاه (که هنوز وجود خارجی ندارد) را بزنی و تحویل دهی. میروی مهرسازی، درخواست مهر میکنی. مهرساز میگوید پروانه باشگاه را بده تا برایت مهر درست کنم. می گویی مهر را درست کن تا برایم پروانه صادر کنند. میگوید نمیشود. میگویی اگر پولش را دو برابر بدهم چی؟ میگوید آنوقت میشود! کار پروانه را با سوسک هم میشود راه انداخت.
آخرین مرحله حراست تربیتبدنی استان است. دوباره فرم. دوباره عکس. دوباره معرف. دوباره تحقیقات و دو سه هفته انتظار، که مشکل حراستی نداشته باشی.
خلاصه دردسرتان ندهم . چندین ماه طول کشید. بالغ بر ده بار به تربیتبدنی شهرستان و سه بار به تربیتبدنی استان رفتم تا بالاخره در یک روز فرحبخش و گرم تابستانی موفق شدم پروانه باشگاه را بگیرم. نمیدانید چه احساسی داشتم. اصلاً نمیتوانید حدس بزنید. درست مثل سیبی که از بالای درخت خورد توی سر نیوتن یا قالب صابونی که ارشمیدس ته خزینه حمام گم کرد. آنقدر شادمان بودم که خودم را به یک چلوکباب سلطانی (برگ و کوبیده) در مرکز استان دعوت کردم که جایتان خالی بود.
خلاصه ... همه کارهایی که لازم بود بارسلونا یا رئال مادرید به ثبت برسد انجام دادم تا باشگاه ثبت شد و من هم "باشگاهدار" شدم.
- خب، اسمش را چی گذاشتی؟
- توافقی با خانمم، از جوانی دوست داشتم اسم پسرم را بگذارم اندیشه. آخه میگن هر کی هر چی نداره، آرزوش رو که داره!
- چی میگی؟ پرتوپلا چرا میگی؟ اسم بچتو نمیگم. اسم باشگاهو چی گذاشتی؟
- آها. از اون لحاظ؟ جونم برات بگه، اینم خودش داستان داره:
دنبال اسامی معنوی بودم. اسمهایی که وقتی بر زبان بیاد یه جورایی گوینده و شنونده را غلغلک بده. شاید وجدانِ نداشته من رو هم تکونکی بده. اسم اولی که انتخاب کردم "مهربانی" بود. به هر کس گفتم، هرهر بهم خندید که، آدم عاقل اسم یک تیم فوتبال را میذاره مهربانی؟ از اسمهای با مُسما استفاده کن. پرسیدم مثل چی؟ گفتند مثل صنایع دوغ علیآباد، پوشکسازی حسنآباد، یا راه دور چرا بریم، همین پشمکسازی باقرآباد خودمان. تازه چند تا خاصیت هم دارد. دیگر لازم نیست مالیات به دارایی پرداخت کنی وگرنه اینهمه تیمهای گردنکلفت که میبینی، اینها عمراً اگر اینجور که نشان میدهند، عاشق ورزش باشند. هم تبلیغ کارخانه میشود، هم فاکتور دارایی. من راضی، اون راضی، گور بابای ناراضی! دیدم نمیشود. بالاخره تا حالا کلی خرج کردیم. اگر قرار باشد اختیار یک اسم هم از خودمان نباشد که بفرمائید ما غازیم دیگر. بعد از کلی گفتوشنود و پسوپیش کردن صفت و موصوف و مضاف و مضافالیه و اسم مصدر و حاصل مصدر و غیره و ذلک، اسم تیم را گذاشتم "جوانمرد" . جوانمرد قصاب نهها . اون یک خیابان توی پایتخته. نه. جوانمرد معمولی. بدون پسوند و پیشوند. یعنی ای برگزیدگان تیم فوتبال شهیدی، روی سینهتان جوانمرد است، از توی سینه چه خبر؟ (این جمله آخر را لطفاً با صدای بلند و کشیده بخوانید.)
القصه ... گاوی که ما زائیدیم شروع کرد به بزرگ شدن. فرمودند باید با بازیکنان قرارداد رسمی ببندی و یک نسخه برای هیئت فوتبال، یک نسخه برای فدراسیون، یکی برای خودش ، یکی برای تو. گفتند ببندید. ما هم بستیم. آخر بستن چند جور است. بعضیها خودشان را میبندند. بعضیها بارشان را میبندند. بعضیها خالی میبندند. ما هم بستیم. قرارداد را میگویم. با قید زمان و مکان و مبلغ و قسعلیهذا. باکی؟ با یک تعداد بازیکن که خیلیهاشان کلاس اول و دوم دبیرستان بودند. باور نمیفرمائید؟ به سر مبارک قسم، راست میگویم. قبول ندارید نسخهی قراردادها موجود است. میپرسید خب چرا بعد از اینهمه بکش و واکش کودکستان راه انداختی؟ جوابش واضح است. اول اینکه عقیده داشتم که هرچه سن پائین تر باشد بهتر میشود صفا و صمیمیت و عشق و مهربانی و هدفمندی و از اینجور خالیبندیها را در خاطر خطیر دوستان ثبت نمود. دوم اینکه اگر شما بازیکن بزرگتر (حالا چه ازنظر سنی، چه جثهای، چه عقلی و چه نقلی) گیر آوردی، منهم گیر آوردم. آخه آدم عاقل پیادهروی خیابانهای مرکز شهر و بلوتوسبازی و اساماسبازی و دختربازی و عرق و ورق و دود و بنگ و اکس و سکس را ول میکند بیاید توی زمین چمن سبز شلنگتخته بیندازد، عرق کند؟ که چی؟
قراردادها را که بستیم، بعد صحبت بیمه ورزشی شد. جانم برایتان بگوید این بیمه ورزشی هم از آن برنامههاست. یک ضربالمثلی هست که میگوید عروس فلان ...وزو از آب در میاید. (ببخشید اگر بیادبی است. یک مقداریاش به قدما مربوط میشود یک مقداری هم به علامه دهخدا که هر چیزی توی لغتنامهاش پیدا میشود) اعتبار بیمه ورزشی از اول سال شمسی شروع میشود. پشت کارتش هم نوشته که سه ماه اول از خیلی از خدمات محرومی. حاصل کار این میشه که تا تو از خواب بلندشی بچهها رو بیمه کنی دو سه ماه از سال گذشته. بعد هم تا سه ماه باید سماق بمکی و مواظب ساق پا و سروکلهی بچهها باشی که بلایی سرشان نیاد. وقتی حسابی آب و کود دادی پای بیمه تا رشد کند و ثمر بدهد! ، میشه پائیز و زمستان که توی شهرستانها ، خیلی از ورزشها تعطیله! . بعد میگویند مغز ایرانی جماعت چطور و فلان. درست مثل بیمه عمر میماند. آخه بیمه عمر هم فقط درصورتی میصرفد که دو سه ماه بعد از عقد قرارداد بیمه، فوت کنی!! در غیر این صورت همهاش ضرره!
راستی، ظهر جمعه نشستی خونه. حاجخانم هم آبگوشت بار گذاشته با نون سنگک و پیاز و ریحان و گوشتکوبیده، آماده برای تزریق وریدی (همان زدن به رگ سابق) که ناگهان رئیس اداره سلب آسایش و نان زیر کباب سابق و همپاچه جدیدالازدواج از آنطرف و همشیره و شوهر خواهر گرامی و طفلان عزیزکردهاش از اینطرف، به بهانهی بازگشت از زیارت اهل قبور هوار خانهات شوند، چهکار میکنی؟ ساده است. هیچی نباشد یک پارچ آب که توی آبگوشت میریزی؟ بعد درحالیکه تمام اعضاء و جوارحت میلرزد به حاجخانم میگویی: " یک کوکویی، کتلتی، نیمرویی، چیزی بزن تنگش تا غذا به همه به رسه." وجداناً همین کار رو میکنی؟ نه؟ ما هم همینطور. یکسری بازیکن داشتیم از سن راهنمایی تا دبیرستان تا بیستوهشت سال سن. یکی سربازی نرفته. یکی آزمون قلمچی داره. یکی مامانش اجازه نمیده بیاید تمرین. یکی قراره بره پابوس امام رضا (ع) شمال!. یکی از تمرین قبلی پاش درد میکنه. یکی دیر اومده مربی راهش نمیده. یکی تصمیم گرفته بره با بچه محلهایش گلکوچک شرطی بازی کنه. یکی تو دعوای محل سرش شکسته. یکی با باباش رفته سر کار. یکی کلاسش رفته بالا با لباس شیک میاد کنار زمین دل بقیه رو ببره. یکی شب هفت عمه شه ، یکی عروسی خالَشه. خلاصه با یک تیم کاملاً منسجم، آماده، با تعداد نفرات زیاد، هرروز از تربیتبدنی یا هیئت فوتبال تماس میگرفتند که: مسابقات نونهالان داریم، نوجوانان داریم، جوانان داریم، ضمن احترام کامل آقای دکتر شما را بهعنوان نماینده شهرستان معرفی کنیم؟ این حقیر سراپا تقصیر هم تا آنجایی که بضاعت نفرات تیم (ازنظر تعداد) اجازه میداد جواب میدادم که: "خواهش میکنم. بندهنوازی فرمودید. در خدمت ورزش و جوانان و ورزش شهرستان هستیم." اینجا بود که همان مهمانهای ناخوانده ظهر جمعه سر میرسیدند. تیم ناقص باید یکجوری نفراتش تکمیل شود. بدو بدو برو بازیکنهای ندیده نشناخته بیاور. آنها هم که عجله ما را میدیدند (چون مسابقات قرار است دو روز دیگر شروع شود! به این میگویند برنامهریزی دقیق برای تقویم لیگ فوتبال!) طاقچهبالا میگذاشتند. انگار کاکا و رونالدینیو را میخواهی به تیم دعوت کنی. خب معلوم است از یک تیم غیریکپارچه که مثل جگر زلیخا از جاهای مختلف جمع کرده باشی (صرفاً برای اینکه آبروی شهر را بخری) انتظار معجزه هم نمیتوان داشت. بااینوجود هر بار برای مسابقات رفتیم، دوم شدیم.
راستی میدانی در مسابقه شرکت کردن آداب دارد؟ فکر نکنی به همین راحتی است. امروز بهت خبر میدهند که فردا! باید در هیئت فوتبال استان باشی. سه روز بعد مدارک بازیکنان را شخصاً در استان تحویل دهی و آخر هفته همبازیها شروع میشود.حالا اگر یخی، برفی، کولاکی، چیزی بود یا قرار قبلی داشتی ، این دیگر مشکل خودته. بعد باید برای هر بازی پنجاه هزار تومان بدهی (پول داور، دکتر! رنگ کردن چمن ! نیروی انتظامی و ...). تازه همه اینها فدای سرت. یک مینیبوس مدرن دهه 60 میگیری که بچههایت را ببرد و برگرداند.حالا کجا؟ از اینور استان به آنور استان. (درست مثلاینکه بخواهی از مونیخ بروی هامبورگ و برگردی!). ما دکترها که علیالاصول بیاحساس و بیوجدان هستیم، ولی نمیدانم چرا تا وقتیکه این مینی بوسه بچهها را سالم برگردونه، جونت به تکونه که نکنه یکوقت بلایی سر بچههای مردم بیاد.
اصولاً دانستن چیز خوبی است یا نه؟ نظر شما چیه؟ مثلاً اگر خداینکرده بدانید دو روز بیشتر زنده نیستید، خوب است یا بد؟ اگر بدانید این بابایی که الآن عاشقش شدی پسفردا تو زرد از آب درمیاد، خوب است یا بد؟ و خیلی چیزهای دیگر از این قبیل. ولی یکچیز را مطمئنم. برای ما ایرانیها، اکثر اوقات دانستن و ندانستن فرقی نمیکند. باور بفرمائید. قبول ندارید سری به اطراف خودتان بزنید، آنوقت به حرف حقیر ایمان پیدا میکنید. توی ورزش هم مثل بقیه جاها. با هر کس صحبت میکنی، میگوید: " ما که از ورزش خیری ندیدیم. عمری توی ورزش گذاشتیم... زانوهایمان آب آورد، دیکس! کمر گرفتیم، آخرش هم هیچکس نگفت خرت به چند؟ " خوب که فکر میکنی، میبینی راست میگوید. ما حواسمان پرت بوده یا دانستن و ندانستن برایمان یکسان بوده است که از تجربیات دیگران درس نگرفتیم و نخواهیم گرفت. میپرسید: خوب حالا همه این حرفها را گفتی، بگو آخرش چی شد؟
خندهداره! یک بابایی که پشتش به امکانات دولتی گرمه (یعنی پلو آنجا چرب تره!) زحمت کشید تیم فوتسال تشکیل داد. تا اینجای قضیه میگویید خوب. آفرین. دستش درد نکند. بعد آمد یکییکی نشست زیر پای بازیکنان تیم حقیر که: بیائید اینجا. خیر دنیا و آخرت اینجا جمع است و از این حرفها. راستش را بخواهید ما که سن و سالی ازمان گذشته با یک غوره و یک مویز، مزاجمان به هم میریزد، چه برسد به یک سری بچههای دبیرستانی. این بود که هرروز یک نفر میآمد مطب که از باشگاه جوانمرد! رضایتنامه بگیرد، برود برای تیمی که هم آزاد! است و هم اسلامی! بازی کند. روزهای اول رضایتنامه را میدادم، " بهسلامتی" میگفتم و یا علی مدد. مفهومش اینکه من در انتخاب اسم تیم اشتباه کردم، شماها که گناهی ندارید. بعد از چند روز صدای هیئت فوتبال درآمد که: آقاجان این چه وضعی است، همانطور نشستهای رضایتنامه صادر میکنی؟ این خلاف مقررات است. دیگر رضایتنامه صادر نکن. مفهوم این فرمایش هم روشن است. شما فکر بد نکنید. این معنی را نمیدهد که ما با مسئول فلان تیم مشکلداریم. نمیخواهیم ریختش را ببینیم. شما بهترین بازیکنهایت را نفرست آنها را تقویت کنی! ما هم الحق و والانصاف از این فکرهای بد به سرمان نزد.
خلاصه... رسید به اینجا که یک روز یک آقای خوشتیپ آمد به مطب که: سلام. عرض کردم علیک سلام. امرتان؟ فرمود رضایتنامه پسرم را میخواهم. حقیر نیز دستورالعمل هیئت فوتبال را به عرض رساندم. بعد هم گفتم: بزرگوار اینجانب ناراحتی قلبی دارم. استرس برایم خوب نیست. خواهش میکنم جهت حل مسائلتان به مربی تیم مراجعه فرمائید. و آن بزرگوار هم لطف کرد و حرف مرا گوش داد. اولازهمه گفت: من سالی ده میلیون تومان خرج هیکلم میکنم (شما ببینید چه هیکلهایی توی این مملکت پیدا میشود!) بعد فرمود: حقوحقوق پسر من را هم که ندادی؟! (ببینید چه رونالدوهایی توی این مملکت پیدا میشود که دروازهبان سوم تیم که از نیمه مسابقات دیگر تیم را همراهی نکرد، اولازهمه حقوحقوقش را مطالبه میکند.) خلاصه آنقدر فرمود و فرمود و فرمود تا بعد از تشریففرمایی ایشان (البته پس از اخذ نتیجه مثبت) اینجانب راهی سیسییو شدم!
آن شب درحالیکه طاقباز روی تخت بیمارستان به صلیب کشیده شده و ترکهای سقف را میشمردم، همه اندیشهام این بود که: حرفهایگری هم مثل خیلی چیزهای دیگر فرهنگ میخواهد. ورزش هم فرهنگ میخواهد. غلامرضا تختی یکتختهاش کم بود که در اوج محبوبیت، دوره میچرخید و برای زلزلهزدگان بوئینزهرا کمکهای مردمی جمع میکرد. پوریای ولی هم بیکار بود که آخر شب، زمزمههای مادر پهلوان شهر دیگر را با گوش جان بشنود و فردا، در شهر خودش، تعمداً به حریف ببازد تا دل پیرزنی را شاد کند. حتماً بیکار بوده، چون آنموقعها ماهواره نبود تا پهلوان عزیزکردهی ما ، تا بوقسگ بنشیند و طرق مختلف واکس مو و برداشتن زیر ابرو و سیلی زدن به گوش مربی و ... را بیاموزد.
دوست خوبم، همانطور که روبرویم نشسته بود، مغموم پرسید: خوب دکترجون حالا میخوای چکار کنی؟ ادامه میدی؟
سرم پائین بود. حقیقتش برای جواب دادن رویم نشد سرم را بالا بگیرم. دقایقی سکوت برقرار شد. صدای رادیوضبط میآمد. بیداد شجریان بود:
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان درنمیآید، سواران را چه شد؟
این مقاله در سال 1386 نوشته شده است.
***
دکتر مسعود شهیدی
تاریخ آپلود: تیرماه 1391