مادر
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
پیرزنی بیمارِ مطبم بود که از داشتنی‌ها؛ دیابت و فشارخون و آرتروز و سوءهاضمه داشت و از نداشتنی‌ها؛ مهم‌ترینش: پول.

نمی‌دانم مرا از کجا پیداکرده بود. از یکی از محلات فقیرنشین شهر می‌آمد. از در با انبانی از دعا و آرزو وارد می‌شد. لنگ‌لنگان می‌آمد و روی صندلی، کنار دست من می‌نشست. یک دفترچه‌ی تأمین اجتماعی قرضی که از زن همسایه می‌گرفت را از توی کیف کهنه‌اش درمی‌آورد. با دست لرزان آن را روی میز می‌گذاشت. با لهجه‌ی شیرین محلی می‌گفت: "خودت که می‌دانی، من پول‌ندارم." نه او حق ویزیت می‌داد و نه کسی از او حق ویزیت طلب می‌کرد. تنها شرطی که برایش گذاشته بودم این بود که؛ اگر ویزیت مجانی می‌خواهی باید داروهایت را سر موقع بخوری و سر موقع برای ویزیت برگردی. آن موقع مسئولیت شغل بی‌جیره‌ و‌ مواجب ریاست نظام‌پزشکی با من بود. از ترس بی‌آبرویی، حتی برگه‌ی پزشک دفترچه‌ی قرضی را هم نمی‌کندم. هر بار که می‌آمد، صبر می‌کردم نفسش جا بیاید تا فشارش به حد طبیعی بازگردد، بعد فشارخونش را می‌گرفتم. توی این فاصله از هر دری باهم حرف می‌زدیم. معاینه که تمام می‌شد، نسخه‌اش را می‌نوشتم. هزار تومان می‌گذاشتم لای دفترچ

مادر

 

پیرزنی بیمارِ مطبم بود که از داشتنی‌ها؛ دیابت  و فشارخون و آرتروز و سوءهاضمه داشت و از نداشتنی‌ها؛ مهم‌ترینش: پول.

نمی‌دانم مرا از کجا پیداکرده بود. از یکی از محلات فقیرنشین شهر می‌آمد. از در با انبانی از دعا و آرزو وارد می‌شد. لنگ‌لنگان می‌آمد و روی صندلی، کنار دست من می‌نشست. یک دفترچه‌ی تأمین اجتماعی قرضی که از زن همسایه می‌گرفت را از توی کیف کهنه‌اش درمی‌آورد. با دست لرزان آن را روی میز می‌گذاشت. با لهجه‌ی شیرین محلی می‌گفت: "خودت که می‌دانی، من پول‌ندارم." نه او حق ویزیت می‌داد و نه کسی از او حق ویزیت طلب می‌کرد. تنها شرطی که برایش گذاشته بودم این بود که؛ اگر ویزیت مجانی می‌خواهی باید داروهایت را سر موقع بخوری و سر موقع برای ویزیت برگردی. آن موقع مسئولیت شغل بی‌جیره‌ و‌ مواجب ریاست نظام‌پزشکی با من بود. از ترس بی‌آبرویی، حتی برگه‌ی پزشک دفترچه‌ی قرضی را هم نمی‌کندم. هر بار که می‌آمد، صبر می‌کردم نفسش جا بیاید تا فشارش به حد طبیعی بازگردد، بعد فشارخونش را می‌گرفتم. توی این فاصله از هر دری باهم حرف می‌زدیم. معاینه که تمام می‌شد، نسخه‌اش را می‌نوشتم. هزار تومان می‌گذاشتم لای دفترچه تا از داروخانه داروهایش را بگیرد و بازگردد. او هر بار که می‌خواست از در خارج شود می‌گفت: "پسرم تهران کار می‌کند. وقتی بیاید، با او می‌آیم و پول ویزیتت را می‌دهم." و من هر بار با لبخند به او می‌گفتم: انشا الله.

تا اینکه یک‌بار با پسرش آمد. پسر پول ویزیت را داده بود و جلوتر از مادر داخل شد. آن روز پیرزن خوشحال بود که با پسرش به دکتر آمده. با پسرش آمده بود تا به من بگوید: ننه‌جان، ما آن‌قدرها هم بی‌کس نیستیم. پسر اما، این حرف‌ها حالی‌اش نبود. همان‌طور که آن‌طرف میزِ من ایستاده بود، مرتب به مادرش فحش می‌داد. گلایه می‌کرد که چرا مادر خودش را به مریضی می‌زند تا او مجبور شود از خرج زن و بچه‌اش بزند و پول دوا و دکتر بدهد. ضربان قلبم بالا رفته بود اما سرم پایین بود. از فرط عصبانیت دستانم می‌لرزید. آن‌قدر گفت و گفت تا به این جمله رسید: " نمی‌میره هم، از دستش خلاص شیم." دیگر نتوانستم تحمل‌کنم. آن‌چنان فریادی بر سر آن مرد زدم که همسایه‌ها هم خبر شدند. او را از مطب انداختم بیرون. ویزیتش را هم پس دادم. و او هم البته پس گرفت. مثل همیشه نسخه را نوشتم. هزار تومان را لای دفترچه گذاشتم و به پیرزن دادم. آن روز پیرزن بی‌آنکه مرا دعا کند، با قدی خمیده، در اتاق را بست و رفت.

چند روز طول کشید تا توانستم کم‌کم آرام بگیرم. با خود گفتم؛ اگر خودم واقعاً نداشته باشم که به خانواده‌ام برسم، چگونه آدمی خواهم بود؟ با این پیش‌فرض آن پسر را هم بخشیدم. دلم می‌خواست پیرزن دوباره بیاید و ... آمد.درست سر ماه. بی‌آنکه در مورد جلسه‌ی قبل صحبتی بکنیم، رفتار هر دو تایمان مثل گذشته شد. تا آنجایی که ناپرهیزی‌های او و سواد ناچیز من اجازه می‌داد، قندش کنترل بود، فشارخونش هم همین‌طور. اما کارِ زیادی برای آرتروز پیشرفته‌ی زانوهایش از دستم برنمی‌آمد. جز قرص و آمپول مسکن که همان‌ها هم برای فشارش خوب نبود.

پیرزن می‌آمد و می‌رفت. گاهی در ماه بیشتر از یک‌بار می‌آمد. تا اینکه برای انجام کاری به مطب یکی از همکاران پیشکسوت رفتم. در اتاق انتظار گوش تا گوش بیمار نشسته بود. خانم منشی که مرا می‌شناخت، بلافاصله با احترام از جایش بلند شد. در مطب را باز کرد و با صدای بلند که هم دکتر بشنود و هم بیماران، مرا با اسم به داخل مطب هدایت کرد. وارد که شدم برای لحظه‌ی کوتاهی خشکم زد. پیرزن کذایی من، کنار دست دکتر نشسته بود. فیش ویزیت آزادی که گرفته بود، روی میز بود. کارم را انجام دادم و از مطب خارج شدم. دلم شکسته بود. انواع احساسات گوناگون بر من هجوم آوردند. مثل آدمی شده بودم که شکست عشقی خورده است. احساس تحقیر، احساس خریت، احساس حماقت. با خروش به مطب بازگشتم. به منشی‌ام گفتم: اگر خانم فلانی بازهم به اینجا آمد ازش ویزیت بگیر. نگاه سرشار از تعجب منشی‌ام دیدنی بود. دو سه هفته بعد خانم منشی در اتاق را باز کرد. روبروی میز من ایستاد و گفت: خانم فلانی آمده، میگه پول ویزیت نداره بده، چکار کنم؟ با عصبانیت گفتم: "چطور برای بقیه داره بده؟ به ما که رسید، نداره بده؟ بهش بگو این دفعه بیاد تو. ولی از دفعه‌ی دیگه باید حتماً ویزیت بده." پیرزن داخل شد. آن صمیمت قبل در گفتار و کردار من نبود. پیرزن خودش را جمع‌وجور کرد. توضیح داد که یکی از همسایه‌ها گفته دکتر فلانی معجزه می‌کند. پول ویزیت را هم همان همسایه بهش داده است. او با ملایمت توضیح داد اما من هیچ‌چیز نگفتم. این بار آن هزار تومان را لای دفترچه‌اش نگذاشتم. دفترچه را دستش دادم و با یک "به‌سلامت" روانه‌اش کردم. دم در پرسید: "دواها را بیارم نشانت بدم؟" بی‌حوصله گفتم: "میل خودته. اگر آوردی به خانم منشی نشان بده، برایت توضیح می‌ده." کاری که همیشه خودم با حوصله انجام می‌دادم. قرص‌ها را رنگ‌به‌رنگ برایش تفکیک می‌کردم و با خنده و شوخی حالی‌اش می‌کردم که اشتباه نخورد.

پیرزن رفت. نه‌تنها نیامد که قرص‌هایش را نشان دهد بلکه رفت و دیگر نیامد. با رفتنش دل من را هم با خود برد. چندین ماه انتظار کشیدم، شاید بیاید. اما دیگر نیامد. اگر آدرس یا نشانی از او داشتم، حتماً به سراغش می‌رفتم. با پول، با محبت، با عشق. اما افسوس.

من از نوشته‌های کامو خوشم نمی‌آید. او حتماً نویسنده و اندیشمند بزرگی است. دنیا به احترام کامو به پا می‌خیزد. اما چه می‌شود کرد؟ هنر و ادبیات فرمول ریاضی نیست. عشق است. دل است. زوری هم نمی‌شود یک نویسنده‌ای را دوست داشت. اما همین کامو یک جمله‌ای دارد که برای من به همه‌ی نوشته‌هایش می‌ارزد: "من بین مادرم و عدالت، مادرم را انتخاب می‌کنم." اگر جرئت این را داشته باشم که بخواهم خود را با آلبرکامو مقایسه کنم، خیلی زود درخواهم یافت که او نه‌تنها نویسنده‌ی بهتری است که حرمت "مادر" را بیشتر نگه می‌دارد.

امروز سال‌ها از آن زمان گذشته است. بعضی زخم‌ها سرِ خوب شدن ندارند. آن روز در مطب همکارم، غرورم زخمی شد. ای‌کاش برای همیشه می‌شکست. پیرزنی که آخرین بار، بدون آن هزار تومان لای دفترچه رفت، زخمی به قلب شکسته زد که سر التیام ندارد.

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

***

تاریخ ثبت مقاله: دی‌ماه 1394

 

توضیح: عکس تیتراژ با مقاله ارتباطی ندارد.


کلمات کلیدی:
تعداد بازدید ( 641 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha