ای قوم به حج رفته - بخش اول
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
شاید بعضی ها بدانند، شاید بعضی ها ندانند. حدود پانزده سال پیش به سفر حج رفتم. سال ها دلم می خواست سفرنامه ای درباره ی این سفر بنویسم. سفری که برای من یک دنیا تجربه در شناخت آدم ها به همراه داشت. من بی آن که به دوستان و آشنایان بگویم به حج رفتم و بازگشتم.

شاید بعضی ها بدانند، شاید بعضی ها ندانند. حدود پانزده سال پیش به سفر حج رفتم. سال ها دلم می خواست سفرنامه ای درباره ی این سفر بنویسم. سفری که برای من یک دنیا تجربه در شناخت آدم ها به همراه داشت. من بی آن که به دوستان و آشنایان بگویم به حج رفتم و بازگشتم. باورم نیست که حاجی شده باشم. همانطور که باور ندارم خیل عظیمی از آنهایی که با من همسفر بودند، حاجی شده باشند. اکنون که این وجیزه را می نویسم تاریخ مصرف حاجی بودن من گذشته است. سفری که از آن نه نامی می خواستم و نه نانی. هرچند می دانستم که با یک سفر سی روزه، برای آن که تاکنون نفهمیده، "فهمیدن" ممتنع است و چرخیدن به دور خانه ای و سنگ زدن بر ستونی آجری که تمثال شیطان است، الزاماً تحولی ایجاد نمی کند. من به جستجوی آنچه می خواستم، "رفتم". به قول سهراب: چیزهایی دیدم در روی زمین! شاید خوب نگشتم. شاید خوب ندیدم. اما آنچه مهم است اینکه: تمام سعی خود را کردم تا خوب باشم. در میان خیل عظیمی از آنهایی که خود را مشتاق نشان می دهند، خوب بگردم، خوب ببینم تا شاید خوب درک کنم. آنچه در پی می آید سلسله گفتارهایی است پیرامون خاطرات آن سفر.

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدید

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

 

 

ای قوم به حج رفته

بخش نخست

خدا همه ی رفتگان شما را بیامرزد. یک پدربزرگی داشتم که برای خودش یلی بود. آن اواخر، در نود سالگی، امید به زندگی اش از الآن من بیشتر بود. آن موقع ها که من کوچک بودم (امروز از آن موقع خیلی کوچکترم) سیگارش که تمام می شد، سه تومان به من می داد و می گفت، برو از بقالی محل یک بسته سیگار وینستون چهار خط بخر و بیاور. وای به حالت اگر وینستون سه خط می خریدی. رو ترش می کرد که بقال سر محل سیگار را بهت انداخته است. (بماند که با  انقلاب وینستون جای خودش را به آزادی داد و او آنقدر آزادی کشید تا تمام شد و تیر جایش را گرفت). آن اواخر که یک سال بیشتر از زنده بودنش نمانده بود، با هم به همدان رفتیم. استخر تپه ی عباس آباد را بازسازی کرده بودند. محوطه ای با دار و درخت و نیمکت و موسیقی علیرضا افتخاری که از بلندگوها پخش می شد. پدربزرگ سوی چشم هایش حسابی کم شده بود. همه چیز را محو می دید اما چشم دلش روشن بود. در گرمای تابستان همدان که آفتابش پوست آدم را می کند، سایه ی دلپذیری یافتیم. بعد از چای و شیرینی، برای خودش سیگاری روشن کرد. من هم همینطور. حسابی شنگول بود. بعد از مدت ها به وطن بازگشته بود. به یاد خاطرات گذشته های خیلی دور که در شرکت نفت انگلیس و ایران کارمند بود افتاد. من هم دوربین فیلمبرداری ام را درآوردم تا آخرین خاطرات خود را با پدربزرگ به تصویر بکشم. از رئیس اش گفت که آقایی ارمنی بوده به نام مستر تونیانس. از اینکه پدربزرگ بر خلاف مقررات شرکت نفت، هیچگاه حاضر نشده کراوات بزند و هیچگاه ریشش را از ته نتراشیده است. و جالب اینکه آن رئیس ارمنی هیچگاه نان او را آجر نکرده است. او می گفت و من با به به و چه چه هایم او را بیشتر بر سر ذوق می آوردم. تا رسید به یک خاطره ی بزرگ: ماجرای رفتن به حج، آن هم در بحبوحه ی جنگ دوم جهانی.

پدربزرگ تعریف می کرد آن موقع که جنگ و اشغال کشور توسط بیگانگان، همچون بختک بر این مملکت فلک‏ زده سایه گسترده بود و خیلی ها از بیکاری و فلاکت و گرسنگی، به تن فروشی و فرزند فروشی افتاده بودند، اوضاع مالی بدی نداشته. حقوق خوبی از شرکت نفت می گرفته، تازه در بازار هم خرید و فروش می کرده و کارمندهای شرکت نفت جزء قشون انگلیس به حساب می آمده اند و جیره ی خشک آرد و قند و شکر می گرفته اند. این بوده که خوشی زده زیر دل پدربزرگ. درست مثل زن حامله ای که وسط زمستان ویار زردآلو کند، هوس می کند "حاجی" شود. حتماً پیش خودش گفته با مواجبی که از انگلوساکسون ها می گیرد و پیش آخوند محل، دست گردان می کند، مستطیع است و در عنفوان جوانی "حج واجب" شده است. این شد که بر خلاف میل و صلاحدید مستر تونیانس، به زور یک مرخصی یک ماهه می گیرد، از همه ی دوستان و آشنایان حلال بودی می طلبد، زن و چند تا بچه ی کوچک را می سپارد به امان خدا و یاعلی به سمت بندر محمره (همانی که بعدها اسمش را گذاشتند خرمشهر) تا با کشتی به کویت و از آنجا به عربستان برود. اتوبوس پدربزرگ در شن زارهای عربستان راه را گم می کند و توسط راهزن ها لخت می شوند. بعد با کمک یک تاجر ایرانی به سفرش ادامه می دهد و حاجی می شود. سپس با همان حاج آقای تاجر، ضمیمه ی پرونده شده و می گوید یک سری هم به نجف و کربلا و کاظمین و سامرا بزند. وقتی دوباره با سلام و صلوات به شهر همدان باز می گردد، دقیقاً شش ماه از آغاز سفرش گذشته بوده. پدربزرگ می گفت: دیگر رویی برای بازگشت به اداره نداشتم. مقررات سختگیرانه ی شرکت نفت انگلیسی، آن هم در زمان جنگ، مسلماً این اجازه را نمی داد که یک کارمند، پنج ماه بی عذر و بهانه ی موجه، از محل کارش غیبت کند. این بود که مثل آقاها  (حالا دیگر مثل حاج آقاها) نشست توی خانه تا ملت هی بیایند و دست و پیشانی زائر بیت الله را ببوسند و سرسلامتی بدهند. پدربزرگ می گفت: یک هفته که از بازگشتم گذشت، یک عده از کارمندهای شرکت نفت به دیدنم آمدند و موقع رفتن یکی از آنها گفت: مستر تونیانس گفته اگر میهمانی‏ بازی ات تمام شده یک سری به اداره بزن. پدربزرگ هم مثل این فیلم های پلیسی هالیوودی، کارت کارمندی شرکت نفت (که آن موقع حکم پاسپورت انگلیسی داشته) را برمی دارد که ببرد بگذارد روی میز رئیس و دست از پا درازتر به خانه برگردد. نکته ی جالب این که، در بدو ورود به دفتر رئیس، مستر تونیانس زیر پای حاج آقا بلند می شود. سرسلامتی می دهد و به او می گوید: من از همان ابتدا که رفتی، می دانستم که یک ماهه برنمی گردی. حقوق معوقه ی شش ماه گذشته ات را هم به حسابت واریز کرده ایم. حالا اگر (ببخشید!) کرم ات نشسته است و دیگر ویار نداری، بیا برو سر کارت.

نکته ی اخلاقی داستان این است که اینقدر این مسئله برای من عجیب و باورنکردنی به نظر می رسید که پدربزرگ یک سال بعد به دلیل افترا به جامعه ی محترم ارامنه، در عنفوان نود و یک سالگی جانش را داد به شما. مرد نیک و آداب دانی بود که نماز شب اش ترک نمی شد. خدا بیامرزدش.

اینها را گفتم که بدانید قدیم ترها، حاجی شدن کار راحتی نبود. مثلاً اگر صد سال پیش می خواستی به زیارت حضرت معصومه بروی باید سه شب در راه می ماندی. شب اول در شاه عبدالعظیم، شب دوم را در حسن آباد، شب سوم در منظریه ی قم و تنگ غروب روز چهارم به شهر شهیدپرور قم می رسیدی. یا اگر می خواستی به پابوس امام رضا مشرف شوی، بسته به اینکه چه مرکبی داشته باشی، بین دو هفته تا یک ماه در راه بودی. پس پر بیراه نبود که وقتی زنده و سالم به خانه ات باز می گشتی، خیلی می چسبید که لقب "مشهدی" یا همان "مشدی" خودمان را یدک بکشی. حالا دیگر عناوینی چون کربلایی و حاجی که جای خود دارد.

راستی هیچ وقت فکر کرده ای هواپیمایی ملی ایران (هما) با آن آرم نازنین اش عجب هم خوانی زیبایی با هم دارند؟ آنقدر این هم خوانی زیبا بود که بعد از انقلاب، باز هم آن "هما" با آن شکل زیبایش را عوض نکردند. القصه: از دهه ی چهل خورشیدی مسافرت هوایی به عربستان جنبه ی عمومی پیدا کرد و کم‏ کم، اکثریت قریب به اتفاق مسافران خانه ی خدا "هوایی" شدند. از ابتدای دهه ی پنجاه که قیمت نفت، یه هو! سر به آسمان کشید، وضع ایرانی ها و عرب ها از این رو به آن رو شد. این بود که سفر حج از یک سفر مشقت بار و طاقت فرسا به یک سفر توریستی با راحتی فراوان همراه با خرید ارزان سوغاتی و گشت و گذار تبدیل شد. هواپیمای دو طبقه‏ ی بوئینگ 747 ، بهترین هتل های مکه و مدینه، پرتقال مصری به اندازه ی طالبی، سیب لبنانی، موز چیکیتا اندازه دسته بیل، تلویزیون سونی، یخچال و فریزر و ماشین لباس شویی، سرهای تراشیده، یک قواره پارچه کت و شلوار فاستونی انگلیسی و یک قواره چادر مشکی ژاپنی! برای تمام فامیل، اسباب بازی کوکی برای بچه ها، رادیو ضبط و حتی ورق پاسور و نوار کاست ام کلثوم، همه و همه شد ره آورد سفر حج در دوران شکوفایی اقتصادی که بوی نفت می داد و می دهد.

سال های پس از انقلاب شکوهمند اسلامی ملت بزرگ و فهمیده ی ایران، اگر سفر به اروپا و آمریکا (و بعدها حتی به افغانستان و بورکینافاسو) سخت و بعضی وقت ها غیرممکن شد، سفر حج تعطیلی بردار نبود. حتی در سال های دفاع مقدس، که اگر می خواستی یک قوطی رب گوجه فرنگی بخری، باید یک بسته نوار بهداشتی هم همراهش می خریدی، باز هم بازار سفر حج به عنوان یک سفر زیارتی، سیاحتی، تجارتی، اجتماعی، سیاسی و ... داغ داغ بود. سیل مشتاقان آنچنان زیاد بود و هست که برخی پس از سال ها ثبت نام و واریز پول به حساب دولت، آرزوی حاجی شدن را به فرزندان خود واگذار می کنند. در این واویلای انتظار، آنهایی که عقل آینده نگری دارند و حداقل چند النگویی در دست همسرشان، بهترین روش این است که در دهه ی سوم زندگی، برای حج ثبت نام کنند، به انتظار بخت آزمایی مدرن بنشینند و فیش بانک ملی یا ملت را لای عقدنامه ی خود بگذارند تا پیش از اینکه دیگر خیلی پیر و ناتوان شوند، در دهه های بعدی، نوبت فیش آنها برسد و آنها هم از یک "حاج خانوم" یا "حاج آقا" ی تقلبی به یک حاجی مدرک دار واقعی تبدیل شوند.

من اما در این میانه، نه هوای حج رفتن داشتم، نه خود را از نظر مالی مستطیع می دانستم، نه پولی واریز کرده بودم، نه فیشی داشتم و نه انتظاری. "حج" را از شنیده ها و خوانده ها می شناختم. از تعاریف پدر و مادر، اقوام، دوستان، از حج دکتر شریعتی، از خسی در میقات آل احمد و حتی از ابراهیم نبوی. آنچه پدر و مادر به عنوان جاذبه می گفتند، برای من دافعه بود. آل احمد را مردی بر سر دوراهی یافته بودم و شریعتی را بزرگ مردی که قرائت متفاوتی نسبت به زمان خود از حج و جهاد داشت. از دیدگاه من، سال های پایانی دهه ی چهارم زندگی، سال های مکاشفه است. سال هایی که دوست داری دوباره جستجو کنی. دوباره بیاموزی، درک کنی و بفهمی. زندگی ات، اگر قرار بوده جمع و جور شود، شده. از برخی بلاتکلیفی ها رهیده ای. دوباره علامت سئوال ها بزرگ شده اند. دوباره آرزوی دانستن در تو بال و پر می گیرد و در همان زمان، روزی ناگهان تلفن زنگ می زند. مادرت است که در صدایش یک دنیا اشتیاق موج می زند. مادری که خود در سی و پنج سالگی حاجی شده و بعدها متواتراً هی حاجی شده و باز هم آرزوی حج دارد. او می گوید که: مصوب شده از سال جاری یک نفر از خدمه کاروان کم کنند و به جای آن یک پزشک ببرند تا هم کار پزشکی بکند و هم خدمه باشد! یک مدیر کاروان هست که به دنبال پزشک آشنا می گردد. می روی؟

اشتیاق در صدای مادر موج می زد. همانطور که در روح ناآرام من، شوق دیدن و بیشتر دانستن. بی هیچ مکثی پاسخ دادم: "می روم" و رفتم. خواستم سفری بکنم از درون. خواستم آنچه شنیده یا خوانده بودم، خود تجربه کنم. شاید من جور دیگری ببینم. شریعتی رفته بود. در بازارهای مدرن مدینه‏ ی امروز، با قدم هایش متر کرده بود تا خانه ی ابوذر را بیابد. (حالا چرا فقط ابوذر؟ چون با یک تنهای معترض هم ذات پنداری کرده بود). من رفتم تا بی آنکه با قدم هایم، خانه ها را متر کنم، خدا را آنگونه که هست، بیابم. و اینگونه بود که با یک تلفن، مستطیع شدم. وقتی راه افتادیم، دفتر کوچکی برداشتم تا هر شب موقع خواب و یا هر وقتی که فرصتی دست داد، خاطرات روزانه ام را بنویسم تا دست مایه‏ ی سفرنامه حج شود. ای کاش این کار را کرده بودم اما حاصلش بیش از دو سه صفحه ی پراکنده چیزی نبود. چرا؟ تنبلی کردم؟ شاید نه. دلیلش را خواهم نوشت. پانزده سال از آن سفر به یاد ماندنی گذشت. همین یک ماه پیش در خانه تکانی اسباب کشی به دفترچه ی سیاهی برخوردم که در یک طرفش خاطرات پراکنده ای از سفر حج بود و در طرف دیگرش شرح دقیق خرج های اندکی که در سفر حج کرده ام. یادم آمد روزی با خود عهد کرده بودم آنچه از سفر حج دیده ام را قلمی کنم و امروز، همان روزی است که آن عهد دیرین را با خود وفا کرده ام. اگر شیرین است گوارای وجودت و اگر احیاناً خبطی از من سر زده است، خدا بخشنده است، تو هم ببخش.

 

 

ادامه دارد ....

تعداد بازدید ( 847 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha