ای قوم به حج رفته - بخش چهارم
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
جانم برایت تا آنجا گفت که کشتی نوح با خلبانی یک راننده ی مصری و با هدایت یک دکتر نه چندان مومن که از سر اجبار زیر سقف نصفه نیمه ی اتوبوس مانده بود خودش را به عزیزیه 9 رسانید. جای مناسبی برای پارک اتوبوس ها نبود. همان کنار خیابان در ردیف چند تا اتوموبیل که پارک کرده بودند ایستادند تا زائرین آفتاب سوخته پیاده شوند. مسافرها برای پیاده شدن از کشتی نوح بسیار عجله داشتند

ای قوم به حج رفته

قسمت چهارم

 

استقرار در هتل مکه و ماجرای اتوبوس

جانم برایت تا آنجا گفت که کشتی نوح با خلبانی یک راننده ی مصری و با هدایت یک دکتر نه چندان مومن که از سر اجبار زیر سقف نصفه نیمه ی اتوبوس مانده بود خودش را به عزیزیه 9 رسانید. جای مناسبی برای پارک اتوبوس ها نبود. همان کنار خیابان در ردیف چند تا اتوموبیل که پارک کرده بودند ایستادند تا زائرین آفتاب سوخته پیاده شوند. مسافرها برای پیاده شدن از کشتی نوح بسیار عجله داشتند. ساک هایشان را برداشتند. پا را روی پای بغل دستی گذاشتند و با عجله پیاده شدند. تقصیر خودشان نبود. دوست داشتند دمپایی شان زودتر کف خیابان های مکه را لمس کند و متبرک شود. یکی دو نفر آنقدر هول بودند که ساک شخصی شان را هم جا گذاشتند. خدا می داند. چرا ایمانمان را بی خود و بی جهت به باد دهیم. یک مشت زائر بالای پنجاه سال، چهار ساعت توی کشتی نوح نشسته باشند و باد همه جایشان را تکان دهد، خوب شما هم باشی جیش ات می گیرد. نکته ی جالب تر اینکه راننده ها هم اتوبوس هایشان را ترک کردند و رفتند. کجا؟ رفتند تا مدیر کاروان برگه های سفرشان را امضاء کند تا بتوانند بروند دنبال کارشان. این بخش از ماموریت ایشان در اینجا خاتمه می پذیرفت. من ماندم و یک کشتی نوح. تمام اتوبوس را گشتم. دو تا ساک جا مانده بود. با ساک خودم می شد سه تا. منتظر ماندم تا راننده برگردد و اتوبوسش را تحویل بگیرد. از راننده خبری نشد اما به جایش سر و کله ی  پلیس راهنمایی و رانندگی پیدا شد. با همان باطوم کذایی. کنار اتوبوس ایستاد. از من پرسید: اتوبوس مال تو است؟ من گفتم: نعم. یعنی بله. گفت: پس اگر مال تو است تا اتوبوست را نبرده ام پارکینگ حرکت کن. من هم گفتم به چشم! کمی این و پا و آن پا کردم شاید راننده از راه برسد. ولی نرسید. آقا پلیسه هی بر و بر مرا نگاه می کرد که پس چرا راه نمی افتی؟ این بود که برای اولین و آخرین بار در زندگی ام پشت فرمان اتوبوس نشستم. اتوبوس اش از آن مشتی ممدلی های حسابی بود. گذاشتم توی دنده. فرمان را پیچاندم و با سلام و صلوات از پارک خارج شدم. خیابان شلوغ و پر ترافیک بود. قلبم آمده بود توی گلویم. فکر می کنم ضربان قلب رفته بود بالای صد و هشتاد تا. آقا پلیسه دنبالم نیامد اما جایی برای ایستادن نبود. توی راه بندان حدود یک کیلومتر جلو رفتم. بالاخره یک جای کوچک کنار خیابان پیدا کردم و با سر رفتم تو. عقب اتوبوس با فاصله ی چند میلیمتر از ماشینی که پارک شده بود رد شد. ترمز خوب نمی گرفت. با چند سانتیمتر فاصله با اتوموبیل جلویی بالاخره ایستاد. جرات عقب جلو کردن کشتی نوح را نداشتم. تازه اگر خود نوح نبی هم یک دفعه می افتاد توی اتوبان ملک عبدالعزیز بهتر از این نمی توانست براند. نفسی به راحتی کشیدم. حالا باید منتظر می ماندم تا ببینم چه می شود. بیش از یک ساعت گذشت. هیچ خبری نبود. هیچکس سراغ مرا نگرفته بود. حالا من به درک. هیچ کس به سراغ اتوبوس هم نیامده بود. نمی دانم چقدر دیگر گذشت ولی بالاخره سر و کله ی راننده پیدا شد. با خوشحالی تمام مرا در آغوش گرفت و به عربی چیزهایی گفت که چون لهجه داشت! من نفهمیدم چه می گوید. کاغذش را نشان داد. سوار اتوبوس شد. ساک ها را تحویل من داد و رفت. من نیز با سه ساک بر دوش و گام هایی استوار چون کوه! زیر آفتاب لذت بخش عربستان، رفتم تا از شاهکار رانندگی خود دوستانم را مطلع کنم. آن زمان من که ساعت های طولانی نخوابیده بودم، به تنها چیزی که نمی اندیشیدم احرام بود. من حتی نمی دانستم کاروان ما دقیقاً در کدام ساختمان و کدام طبقه مستقر شده است. وقتی بالاخره با سلام و صلوات به اتاقمان رسیدم واکنش ها بسیار جالب بود. اول از همه همکارانم بودند که گفتند: "پس کجا در رفتی؟ می خواهیم ناهار توزیع کنیم." بعد هم آن دو نفری که ساک شان را جا گذاشته بودند طلبکار شدند که: پس ساک های ما را چرا با خودت بردی؟! " شب هنگام دانستم که پلیس سه اتوبوس دیگر را جریمه و به پارکینگ برده است. هر اتوبوس را دو هزار ریال جریمه کردند. آن سال ارزش هر ریال سعودی دویست و بیست تومان بود. مدیر کاروان ما نمی دانست که مسئولیت اتوبوس ها تا زمانی که برگه ی ترخیص راننده ها را امضاء نکرده است با کاروان است. فردا صبح مجبور شدیم شش هزار ریال سعودی یعنی بیش از یک میلیون و سیصد هزار تومان از تنخواه کاروان را بابت جریمه ی اتوبوس ها پرداخت کنیم. کسر بودجه ای که تا پایان سفر باعث خیلی مسائل شد که در آینده خواهم نوشت.

 

محل اقامت در مکه

وقتی صحبت از هتل می شود، یک لابی زیبا با درجه حرارت مطبوع، یک میز پذیرش با چند تا هلو آن طرف میز، آسانسورهای متعدد، راهروهای موکت شده، سکوت، اتاق های زیبا، تختخواب های آنکادر شده، تلویزیون، یخچال، حمام و توالت و از این حرف ها، تلفن کنار تختخواب، مینی بار، پرده های مجلل و خیلی چیزهای دیگر به ذهن آدم می رسد. هتل ما یک ساختمان 9 طبقه بود که ورودی اش به اندازه ی راه پله و دو آسانسور کوچک برای این 9 طبقه بود. در هر طبقه راهروی طویلی وجود داشت که به یک سری آپارتمان های سه چهار اتاقه با یک محوطه ی عمومی و توالت و دستشویی باز می شد. کف راهروها همه از سنگ بود و اتاق ها را موکت طوسی راه کبریتی پوشانده بود و دیگر، هیچ. یک بخش زنانه داشت که من داخل آن را ندیدم. آپارتمان اول مربوط به خدمه ی کاروان بود. این آپارتمان یک فضا به عنوان آشپزخانه داشت. یک اتاق به عنوان انبار نگهداری مواد غذایی، دو اتاق نسبتاً کوچک یکی برای رتق و فتق امور و دیگری برای اسکان و خواب مدیر و معاون و آشپز و کمک آشپز و چهار نفر خدمه. یک آپارتمان دیگر هم روبروی آن بود با چهار اتاق دلباز و رو به نور، مخصوص آقای آخوند و آقای کمک آخوند. یعنی هر کدام می توانستند در دو اتاق بخوابند. در سایر اتاق ها به طور متوسط شش نفر اسکان داده شده بودند. یعنی هر نفر پتویش را پهن کرده بود روی زمین. ساک هایش را گذاشته بود بالای سرش و وسط اتاق را هم گذاشته بودند برای سفره پهن کردن، غذا خوردن، نماز خواندن و غیره. همواره نفراتی مقابل آسانسور جمع بودند چرا که دو آسانسور جوابگوی 9 طبقه و احتمالاً هزار و هشتصد نفر نبود. ساختمان دارای سیستم خنک کننده ی مرکزی نبود و در هر اتاق یک کولر گازی وجود داشت. دوستانی که قبل از ما آمده بودند، یک اتاق را که هیچ پنجره ای نداشت به عنوان انبار نگهداری میوه و مواد غذایی انتخاب کرده بودند و بیست و چهار ساعته کولر گازی اش روشن بود. در هر طبقه یک کاروان ایرانی اقامت داشت. طبقه ی هم کف این ساختمان و ساختمان کناری به فروشگاه بزرگی با نام "باوارث" اختصاص داشت. این فروشگاه عمدتاً پوشاک ارزان قیمت ارائه می کرد و پاتوق مناسبی بود برای ایرانی هایی که توقعاتشان متناسب با ریال دو تومانی بود و پول جیبشان ریال دویست و بیست تومانی. از آنجا که شبکه ی اطلاعاتی ایرانی ها در این موارد خیلی قوی عمل می کند، شما در اقصی نقاط مکه هر کس را می دیدی که چند تا نایلون پر با آرم "باوارث" در دست دارد، اولین تشخیص افتراقی اش این بود که طرف هم وطن است. در هر صورت برای اینکه از مطلب دور نشویم، فروشگاه باواراث بیست و چهار ساعته باز بود. روزانه چند کامیون بار از در پشتی وارد می شد و نایلون نایلون به وسایل زائرین محترم اضافه می گشت. البته گلایه ای هم نیست. اگر تاریخ صدر اسلام را مطالعه فرمایید، نیک درخواهید یافت که مردم مکه از دیرباز بازرگان بوده اند. عده ی کمی می فروختند، عده ی بی شماری می خریدند.

 

زیارت خانه ی خدا

ناهار سرو شد. بعد از ناهار خیلی از زائرها به اتاقی که برایشان در نظر گرفته شده بود اعتراض داشتند. یا اتاق کوچک بود، یا هم اتاقی زشت، یا هر دو. بحث های فراوانی شد تا بعد از سه چهار ساعت، جابجایی های کودکانه پایان پذیرفت. سپس بحث آماده سازی شام پیش آمد. کمک کردیم و شام نیز توزیع گردید. حالا همه ی زوار گرامی با دو تا حوله در تردد هستند. به توصیه ی حاج آقا بهتر بوده است کمی استراحت کنیم تا آمادگی روحی روانی لازم برای زیارت خانه ی خدا را داشته باشیم. حوالی ساعت یازده شب مدیر کاروان اعلام کرد بهتر است خدمه ی کاروان امشب برای زیارت خانه ی خدا برویم تا برای فردا صبح از لباس احرام خارج شده باشیم و بهتر بتوانیم به زائران عزیز خدمت رسانی کنیم. این بود که آن بخش از خدمه که تازه رسیده بودیم، اتوموبیلی کرایه کردیم و دسته جمعی رهسپار مسجد الحرام گردیدیم. ساعت از دوازده گذشته بود که پا را بر سنگ های مرمر اطراف مسجد گذاشتیم. تمام محوطه به لطف نورافکن های بزرگ مثل روز روشن بود. جمعیت در محوطه ی اطراف مسجد موج می زد. بسیاری لباس های سپید احرام بر تن داشتند. عرب ها هم که عمدتاً لباس سپید می پوشند. این است که رنگ غالبی را که می بینی سپید است. به ما گفته شد: کسانی که برای اولین بار به خانه ی خدا مشرف می شوند، بهتر است هنگامی که چشمشان به خانه افتاد سجده کنند. این بود که ما هم (یعنی من و یکی دیگر از دوستان که او هم مثل من آشخور بود) به محض دیدن خانه ی خدا، درست مثل شادی بعد از گل فوتبالیست ها، روی زمین پهن شدیم. بعد به پا خواستیم. کمی جلوتر رفتیم و اعمال عمره ی تمتع را آغاز نمودیم.

به جا آوردن اعمال عمره شامل موارد زیر است:

1-      طواف یا هفت بار چرخیدن به دور کعبه. این چرخش در خلاف جهت ساعت عقربه دار است. از محاذات سنگ حجرالاسود شروع می شود و باید هفت دور پیوسته به دور خانه ی خدا بچرخی. شانه ی چپ ات باید همواره در جهت کعبه باشد. بهتر است همان طور که می چرخی "لبیک اللهم لبیک" بگویی. شما می توانی در هر شعاعی از مرکز دایره به دور کعبه بچرخی اما اگر کمی هندسه بلد باشی خیلی زود در خواهی یافت که هرچه از کعبه دورتر باشی، محیط دایره ای که می چرخی بیشتر خواهد بود و زمان و انرژی بیشتری لازم است صرف کنی تا هفت دور ات تمام شود.

2-      نماز طواف: پس از اینکه هفت بار مثل آدم توانستی دور کعبه بچرخی، مرحله ی بعد نماز طواف است. این نماز دو رکعت دارد و عملاً هیچ تفاوتی با سایر نمازهای دو رکعتی معمول مثل نماز صبح ندارد، فقط باید نیت ات نماز طواف باشد. این نماز را باید در پشت مقام ابراهیم خواند. مسلمان هایی که مثل ما مسلمان نیستند، هر جا دلشان بخواهد می روند و این دو رکعت را می خوانند ولی ما که از آنها مسلمان تریم لازم است نماز طواف را در نزدیکترین فاصله با مقام ابراهیم بخوانیم. با توجه به انبوه جمعیتی که برای طواف به دور کعبه می چرخند، بسیاری مواقع به نماز ایستادن در این مکان جز ایجاد راه بندان و مزاحمت برای سایرین حاصلی ندارد. تازه سیل جمعیت تو را با خودت می برد. در این حالت می توانی ایرانی بازی در بیاوری. یعنی دو سه نفر با هم برای نماز بایستند. نفرات اول ادای نماز خواندن را دربیاورند و به صورت ضربه گیر عمل کنند تا نفرات بعدی نماز واقعی بخوانند.

3-      سعی: سعی در لغت به معنی تلاش است. اما در حج کمی معنایش متفاوت است. دو تپه با ارتفاع کم و به فاصله ی چهار صد و بیست متر از یکدیگر وجود دارند که یکی را صفا و دیگری را مروه می نامند. در گذشته های نه چندان دور بین این دو تپه بازار بود و حاجیان وقتی داشتند سعی می کردند، سعی می کردند یک نگاهی هم به اجناس بیندازند و مظنه ای هم دستشان بیاید. اما اکنون این فاصله تماماً مسقف شده است. سالنی است به ارتفاع دوازده و عرض بیست متر و چهار صد و بیست متر هم طول دارد. این سالن طویل دارای یک راه رفت، یک راه برگشت و یک مسیر بی آر تی برای رفت و آمد ویلچرها در وسط است. به این سالن درهای متعددی باز می شود که هر یک از این درها نام خاصی دارد. باب ابوکر، باب عمر، باب عثمان، باب علی و باب های دیگر. بعدها هر بار خواستم وارد خانه ی خدا شوم از باب علی وارد و خارج شدم. چرا؟ چون از کودکی عشق ام به علی بیشتر بود.

طواف ات که تمام شد، نمازت را هم که خواندی، می روی برای سعی. از صفا راه می افتی. به نیمه های راه که رسیدی منطقه ای هست که با علامت مشخص شده. در اینجا باید شروع کنی مثل مسابقه ی پیاده روی غربی ها تند تند راه بروی. عرب ها به این نوع تند تند راه رفتن هروله (Harvaleh) می گویند. حدود صد متر را که هروله کردی به علامت هروله ممنوع می رسی. یعنی دوباره باید راه بروی تا به مروه برسی. تمام کف این مسیر چهار صد و بیست متری از سنگ مرمر پوشیده شده است اما در دو طرف صفا و مروه سنگ های کوه را دست نخورده باقی گذاشته اند تا آنهایی که وسواس امان شان نمی دهد پا را بر روی سنگ کوه بگذارند، سُک سُک کنند و بازگردند. این مسیر را هفت بار باید بپیمایی. ( یعنی چهار بار بروی و سه بار برگردی ) بعد سعی تمام شده است.

4-      تقصیر: در اینجا به معنی سستی کردن، کم کاری کردن، جرم یا گناهی را مرتکب شدن نیست. بلکه تقصیر به معنای کوتاه کردن است. زائری که عمره ی تمتع به جا می آورد باید بخشی از مو و ناخن خود را کوتاه کند. این کار را هرجایی می توان انجام داد ولی در حال حاضر اکثر افراد، تقصیر را پس از پایان سعی، در مروه انجام می دهند و خلاص. یعنی اعمال عمره ی تمتع پایان یافته است و محرم می تواند از لباس احرام خارج شود و آن قوانینی که قبلاً عرض شد دیگر مشمول حالش نمی شود.

ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که اعمال عمره ی تمتع ما خاتمه یافت. اکنون بیش از سی و شش ساعت می گذشت که من نخوابیده بودم. ماشین گرفتیم و به هتل بازگشتیم. حوله ها را درآوردم. شورت و شلوار و تی شرت پوشیدم. گوشه ای یافتم. روی موکت طوسی راه کبریتی دراز کشیدم. حوله ها را زیر سر گذاشتم. پتو را کشیدم روی خودم و خوابیدم. دو ساعت بعد برای نماز صبح بیدار شدیم. بعد از نماز دستور رسید که مقدمات صبحانه را آماده کنید. خوابیدن تا نیمه شب بعد از دستور کار خارج شد.

 

داستان ابراهیم و هاجر و سارا و اسماعیل و اسحاق

اول از همه لازم است کمی از علل متفاوتی که برای سعی ذکر شده است بگویم.

الف – یهودی ها می گویند: ابراهیم از همسرش سارا بچه دار نمی شد. هوایی شده بود که چکار کند. سارا کنیزی داشت به نام هاجر. بنابراین به ابراهیم گفت بیا به جای اینکه راه دور بروی همین کنیز خودم را بگیر. ابراهیم هم که در این مورد خاص خیلی حرف گوش گیر بود، پذیرفت. چیزی نگذشت که یک پسر کاکل زری به نام اسماعیل به دنیا آمد. معلوم است که یک بچه ی چند سال مراد که پسر هم باشد کار دست ابراهیم می دهد. این بود که سارا حسودی اش گل کرد. دستور داد هاجر و اسماعیل را از خانه بیندازند بیرون. ابراهیم هم، هیچی نگفت. قبول کرد. سارا باز هم دلش آرام نگرفت. گفت هاجر باید یک جایی برود که اصلاً آب نباشد. هاجر هم که حرف شنوی داشت پاشد رفت جایی که بعداً اسمش را گذاشتند مکه. این مطالب را من از خودم در نیاوردم. در سِفر پیدایش در تورات نوشته اند، باشد که شما هم یک چیزی یاد بگیرید. مدتی که گذشت ابراهیم صد سالش شد و سارا هم که ده سال از او کوچکتر بود، طبیعتاً نود ساله شد. با وجودی که آن موقع مرکز ناباروری رویان وابسته به جهاد دانشگاهی هنوز باز نشده بود، ابراهیم و سارا هم بچه دار شدند و یک پسر کاکل زری دیگر به نام اسحاق به دنیا آمد. اسحاق شد جد بزرگ بنی اسرائیل و اسماعیل هم شد جد بزرگ عرب ها. همان موقع ها بود که ابراهیم فرمود خداوند از نیل تا فرات را به نسل من بخشیده است. یعنی همان سرزمین موعود. اما دقیقاً مشخص نکرد که کدام قسمت از این سرزمین مال کدام بچه است. انحصار وراثت و از این حرف ها هم که آن موقع مرسوم نبود. این شد که سرزمین موعود همان طور بلاتکلیف ماند تا امروز.

ب – قرائت دیگر از این داستان مربوط به ما مسلمان هاست: سارا که دل خوشی از هوو نداشت، آنهم هوویی که قبلاً کنیزش بوده است، دستور داد که هاجر و اسماعیل را به یک منطقه ی دور افتاده و بی آب و علف ببرند. ابراهیم اصلاً راضی به این کار نبود. ولی دل همسر اول را هیچگاه نباید شکست. این شد که هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد تا خداوند از آنها حمایت کند. هاجر در صحرای تفتیده ی عربستان در به در دنبال آب می گشت. آن قدر کم آبی یا به حساب خودمان دهیدراتاسیون کشیده بود که شیرش هم خشک شده بود. دو تا تپه بود که هاجر از بالای یکی به بالای دیگری می دوید تا بلکه کسی را به جز همسر مهربانش برای یاری پیدا کند. اما دریغ از یک مرد! این بود که هاجر از بالای تپه ی صفا به بالای تپه ی مروه رفت. دوباره برگشت. دید خبری نیست. دوباره رفت و برگشت. دید خبری نیست. سه باره رفت و برگشت. دید خبری نیست. دفعه ی بعد که به مروه رسید، جبرئیل سر رسید. از او پرسید: " تو کیستی؟ " (چون واقعاً نمی دانست او کیست.) هاجر گفت: " من مادر پسر ابراهیم هستم. " جبرئیل گفت: " بارک الله. ابراهیم تو را وسط بیابان خدا به چه امیدی رها کرده و رفته؟ " هاجر پاسخ داد: "به امید خدا" اینجا بود که جبرئیل کلی کیف کرد و پاسخ داد:  "خدا شما را بس است. به نزد فرزندت بازگرد." این شد که هاجر برای بار هشتم این مسیر را طی کرد و دید زیر پای اسماعیل چشمه ای باز شده است و آب گوارا و خلاصه نوشیدند و حال کردند و پدر و مادر ابراهیم را هم پشت سر هم صلوات فرستادند.

ج – یک روایت دیگر هم هست که می گویند در دوران قبل از اسلام یک مرد و زن به نام‌های اساف و نائله که می خواستند یواشکی همه بروند توی کعبه کارهای بد بد بکنند، به سنگ تبدیل شدند. قریش اسافه را که بی اجازه قصد صفا داشت برد بالای کوه صفا و نائله را هم که طفلکی گول خورده بود و سنگ شده بود را برد بالای کوه مروه تا از این به بعد هر کس هوس سانفرانسیسکو رفتن کرد از این دو آقا و خانم سنگ شده عبرت بگیرد. و ابتدا یکی از آن دو (اساف) را بر روی کوه صفا و دیگری (نائله) را بر کوه مروه قرار دادند تا عبرت دیگران باشد، اوایل همه عبرت می گرفتند ولی یواش یواش یک عده فکر کردند: اینا عجب آدمای باحالی بودند ها! این شد که احمق ها شروع کردن به پرستیدن اساف و نائله ی سنگ شده. از پیش یکی بدو بدو می رفتند پیش آن یکی بلکه بختشان باز شود. بعد از اسلام، مسلمانان در ابتدا از سعی میان این دو کوه که زیارتگاه مشرکین بود، کراهت و بیم داشتند تا زمانی که آیه نازل شد که صفا و مروه از شعائر خداوند هستند و شخص حاجی یا معتمر (اهل عمره یا عمره گزار) می‌تواند میان آن دو به سعی بپردازد و کسی که چنین کند به درستی که خداوند سپاسگزار داناست. پیامبر اکرم (ص) دستور داد تا آن دو بت را شکستند و از میان بردند اما اصل سعی میان صفا و مروه را تشریع فرمودند و از آن تاریخ به بعد مسلمانان بدون بیم به سعی صفا و مروه پرداختند.

معنویت در حج

برای هر عبادتی می توان کلمات و واژه های زیبا ساخت. هر عبادتی را در هر فرهنگی می توان به هر سبکی که دلت خواست روحانی اش کنی. می توانی از واژه های زیبا برای بیان احساسات و اعتقادات مردم استفاده کنی. می توانی همچون زنده یاد علی شریعتی برای هر دستور دینی سمبلی امروزی و روشنفکر پسند بسازی. می توانی از خود درآیی تا به خدا برسی. می توانی بگویی صفا را صفا نامیدند چون آدم از بهشت بر روی صفا هبوط کرد. می توانی مروه را مروه بنامی چون حوا بر روی این کوه هبوط کرد. من نیز می توانم از شیرین ترین کلمات و تمثیل ها برای معنویت بخشیدن به سفر حج استفاده کنم. من نیز می توانم برای هر عملی که در حج انجام می شود با معیارهای امروزی توجیهی بیافرینم که مومن پسند از آب دربیاید. اما... کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. به قول سهراب: ساده باشیم. ساده باشیم. چه در باجه ی یک بانک، چه در زیر درخت. ذکر معنویت ها را از من نخواهید. راستش من آن معنویت های آنچنانی را در چرخیدن و سعی و وقوف نیافتم تا با شما به اشتراک بگذارم. معنویت را در روح انسان هایی که پیرامونم بودند و پیرامون کعبه می چرخیدند جستجو می کردم. من به میهمانی خدا نرفتم. هر جا که هستی میهمان خدایی. در قلبم سفره ای باز کردم به وسعت پذیرایی از دویست زائری که خود را میهمان خدا می دانستند. در آفتاب زننده ی عربستان، مردمک هایم را تنگ کردم تا عمق میدان بیشتری برای دیدن بیابم. آدم های بی شماری دیدم که "حج" نه بر معنویتشان افزود و نه بر آدمیت شان. انسان های معدودی نیز دیدم که بر آدمیت شان غبطه خوردم. آنهایی که آدمیت در ذاتشان بود. به حج آمدند، در خود فرو رفتند، با خالق خود راز و نیازی کردند و همانطور که آمده بودند، بازگشتند. حج در هیچ یک تحولی ساختار شکن ایجاد نکرد. حج، ابراهیم ادهم ایجاد نکرد. شاید هم کرد. شاید هم می کند. من ندیدم. من وظیفه ای را پذیرفته بودم که از نظر خودم باید به بهترین نحو به انجام می رساندم. گمان می کردم آنهایی که به حج می آیند، خیلی از بدی هایشان را در فرودگاه تهران جا می گذارند. خالص می شوند. رها می شوند. و پاک برمی گردند. از لحاظ عملی می دانستم که اینگونه نیست اما از نظر تئوری امیدوار بودم که آدم های بسیاری را این جوری ببینم. امیدی که خیلی زود به یأس تبدیل شد. مقالات " ای قوم به حج رفته " دردنامه ایست که برای کاستن از تلخی هایش به طنز روی آورده ام. هدف، به سُخره کشیدن اعتقادات مردمم نیست. روایت هایی که پس از این می آید، داستان هایی است که در بیست و چند روز اقامت من در عربستان بر من گذشت. شهادت می دهم که هیچ چیز را خلاف واقع ننویسم و خودم را از بدی ها مبرا ندانم. از ذکر اسامی خودداری می کنم شاید که کسی از اینکه نامش در جایی ذکر شود رضایت نداشته باشد. پس با من باشید تا هم یک سفر مفت و مجانی به عربستان رفته باشید، هم از خاطراتی که با شما به اشتراک می گذارم لذت ببرید. از این پس سعی خواهم کرد پایم را در کفش مسائل معنوی حج نکنم. بازی با دم شیر شجاعت می خواهد و من اصولاً آدم شجاعی نیستم. اما حفظ حرمت ها همواره برایم از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده است. اگر جایی به مذاقتان خوش نیامد و احساس کردید به اعتقادات یا تفکراتتان بی احترامی شده است، اولاً من را به بزرگواری خود ببخشید، ثانیاً به این سئوال کوچک در وجدان پاکتان پاسخ دهید که: آیا همواره به اعتقادات دیگران احترام گذاشته اید؟

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

ادامه دارد ...

تعداد بازدید ( 627 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha