ای قوم به حج رفته - بخش پنجم
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
جانم برایت بگوید که "خوردن" یکی از چهار عمل اصلی است. اصلاً مادربزرگ همه ی ما یک روز روی اش را کرد خدمت پدربزرگ و گفت: "سیب می خوام". البته بعضی ها هم می گویند گفته: "گندم می خوام". حالا معلوم نیست قبل از آن، آدم و حوا توی بهشت بدون نان بربری چگونه روزگار می گذرانده اند

ای قوم به حج رفته

قسمت پنجم

خواجه عبدالله انصاری فرمود:
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.
اما نان دادن، کار مردان است...

 

داستان غذا

جانم برایت بگوید که "خوردن" یکی از چهار عمل اصلی است. اصلاً مادربزرگ همه ی ما یک روز روی اش را کرد خدمت پدربزرگ و گفت: "سیب می خوام". البته بعضی ها هم می گویند گفته: "گندم می خوام". حالا معلوم نیست قبل از آن، آدم و حوا توی بهشت بدون نان بربری چگونه روزگار می گذرانده اند، الله اعلم. همین می خوام می خواما بود که پدر آدم را درآورد. قشنگ برای خودش نشسته بود دور حوض کوثر حال می کرد. خانم نشست زیر پایش که: سیب می خوام. حالا اگه گفته بود موز می خوام، آدم دلش نمی سوخت. خلاصه وقتی خانم اولین پیغمبر خدا که توی بهشت همه چیز براش فراهم بود الا یک سیب ناقابل و نمی دانم هزاران، میلیون ها، میلیاردها فرشته و ملائکه روزی هزار بار دولا و راست می شدند و به آدم سجده می کردند، نتوانست جلوی شکمش را بگیره، شما توقع داری طرف بعد از سال ها انتظار، یک ماه رفته عربستان، بتونه جلوی شکمش را بگیره؟ زهی خیال باطل. اون قیافه های معنوی و جاتون خالی و نایب الزیاره بودیم و این حرف ها مال شکم سیره. اصلاً پیامبر (ص) فرمود کسی که شکمش گرسنه باشه بهشت را هم باید کلاً بی خیال شه. ما هم که عادت نداریم فرمایشات پیامبر را زیر پا بزاریم، بنابراین بخش مهمی از سفر حج یعنی اینکه: چی می دی بخوریم؟

 

آن موقع ها هر کاروان برای خودش یک آشپزخانه، یک آشپز و یک کمک آشپز داشت. آشپز اجازه نداشت هرچه دلش می خواست بپزد. یک برنامه ی غذایی از طرف سازمان حج و زیارت بین کاروان ها توزیع می شد و مدیر کاروان موظف بود طبق آن عمل کند. معاون کاروان و یکی دو نفر از خدمه موظف بودند که به میادین میوه و تره بار بروند و مواد غذایی تهیه کنند. یک سری از مواد غذایی را هم از ستاد حج و زیارت می گرفتیم. بعد آنها را به وسیله ی یک وانت تویوتا که در تمام مدت با راننده در اجاره ی کاروان بود، به ساختمان می آوردیم و در انباری دپو می کردیم. برای صبحانه، سه روز در هفته یک قالب کوچک کره، یک بسته ی کوچک مربا یا عسل و یک شیر پاکتی کوچک به هر نفر تعلق می گرفت. چهار روز در هفته هم یک پنیر کوچک و یک عدد تخم مرغ پخته یا عسلی تحویل می دادیم. نان و چای هم هر روز توزیع می شد. برای ناهار، آشپزباشی هر روز برنج بار می گذاشت. یک روز در میان مرغ به صورت پخته سرو می شد. هفته ای یک بار پلو ماهی و یکی دو روز هم خورشت تقدیم زائران عزیز می گردید. غذای شب برای خودش داستان جالبی بود. هر شب آش داشتیم. به اندازه ی یک پیاله ی کوچک. یک شب در میان یک تکه ی بزرگ گوشت پخته و شب های دیگر یک تکه بزرگ مرغ پخته بعلاوه ی دورچین، یعنی زیتون و خیارشور و گوجه فرنگی و از اینجور چیزها.

توزیع غذا برای خودش داستانی دارد. من همان روز اول نزدیک بود بزرگترین سوتی سفر حج را مرتکب شوم. بدون یالله یالله برم توی زنانه؟ نه! لخت شم برم توی خیابان؟ نه! انگشتم را بکنم توی دماغم بمالم به غذای مردم؟ نه! برم دستشویی بعد همانطور دست نشسته بنشینم برای مردم سالاد درست کنم؟ نه! ای کور شی الهی! پس چی؟ خدمتت عرض شود، همانطور که قبلاً برایت گفته بودم یک سوئیت بزرگ را گذاشته بودند برای اقامت آقای آخوند و کمک ایشان. از قضای روزگار این سوئیت بزرگ درست روبرو و اندازه ی سوئیت ما بود که هم اتاق ما محسوب می شد، هم انبار، هم آشپزخانه، هم دفتر مدیر کاروان، هم همه چی. روز اول که خواستیم غذا توزیع کنیم، مسئولیت توزیع غذا به عهده ی من افتاد. دستور دادند برای اینکه کسی از قلم نیفتد غذا را به ترتیب از اتاق اول یک سمت راهرو توزیع کن و برو جلو. خوب اتاق اول مال کی بود؟ مال جناب آقای آخوند و کمک ایشان. ما هم مثل هالو ها دو تا غذا و دو تا پرتقال و دو تا نوشابه گذاشتیم توی یک سینی و راه افتادیم به سمت آن اتاق مهم. خدایی شد که معاون کاروان که نیم نگاهی به کارهای من صفر کیلومتر داشت حواسش بود. وسط راهرو مرا خفت گیر کرد که کجا؟ گفتم اتاق حاج آقا. مرا به زور برگرداند به آشپزخانه و یواشکی گفت: "می خواهی ما را از نون خوردن بیندازی؟ " گفتم: برای چی؟ من که اول از همه می خواهم غذای حاج آقا را بدم. ایشان فرمود: "نه. غذای حاج آقا آداب داره." حالا آدابش چی بود؟ توی یک دیس بزرگ که غذای حداقل چهار نفر بود غذا را کشیدند. توی یک ظرف دیگر مقادیر قابل توجهی ته دیگ (که من میمیرم براش) گذاشتند. یک سبد میوه درست کردند. چهار پنج جور نوشابه هم گذاشتند و گفتند: "حالا اینو ببر برای حاج آقا". غذا را بردم. سلام کردم و عرض کردم: بفرمایید حاج آقا. غذای سفارشی برای شما آوردم. می خواستم بدانند که غذای دیگران اینطوری نیست. جناب آقای آخوند نه تنها تشکر نکرد، من را به هیچ جای مبارکش هم حساب نفرمود. باز خدا پدر آقای کمک آخوند را بیامرزد که گفت: "دکتر جان دستت درد نکنه". این اولین و آخرین باری بود که در طول این سفر مبارک من برای آن سوئیت بزرگ غذا بردم. هر روز، روزی سه بار غذا توزیع کردم. برای تمام کاروان منهای آن سوئیت بزرگ. به مدیر کاروان عرض کردم: اینجا سفر حج است. سفر یگانگی و یک رنگی است. سفر تبعیض نیست. تازه اگر قرار باشد کسی مراعات بکند، این ما هستیم که به طفیلی زوار به این سفر آمده ایم. اگر زائر نباشد، مدیر و آشپز و خدمه و آخوند و دکتر معنی پیدا نمی کند. مدیر نازنین هم فرمود: "این حرفا را بذار در کوزه، آبش را بخور!" من هم گذاشتم در کوزه.

 

سینی های گرد و بزرگی داشتیم که در آنها برای پنج نفر غذا چیده می شد. بعلاوه ی پنج نوشابه ی قوطی و پنج عدد میوه (سیب یا پرتقال یا موز). یک دستگاه کولیس هم برای اندازه گیری دقیق اندازه ی میوه ها باید وجود داشت تا نکند خدای نکرده اندازه ی یکی از میوه ها کوچکتر از بقیه باشد. چون با اعتراض آن یک نفری مواجه می شدیم که میوه ی کوچکتر نصیبش می شد. بعضی وقت ها پیش می آمد که طرف یک موز می گرفت دستش، دو طبقه می آمد پایین. با روی برافروخته اظهار می کرد: "موز من کوچک است". ما هم می گفتیم: عیب ندارد. باید توی انبار می گشتی یک موزی بزرگتر از آنکه در دستش دارد به او می دادی تا رضایت خاطرش فراهم شود.

 

آن زمان من کمردرد شدیدی داشتم. آنقدر درد کمر مرا آزار می داد که برخی از اطرافیان مرا از رفتن به سفر نهی می کردند. با این وجود نمی شد در امور جمعی کاروان مشارکت نکرد. چند روزی که گذشت، کم کم با اهالی کاروان آشنایی بیشتری پیدا کردم. دو زائر داشتیم که از قضای روزگار با یکدیگر هم اتاق هم بودند. از قبل با هم آشنایی نداشتند.  اینها ریش شان را سه تیغه می زدند. تحصیلات عالی داشتند. یکی شان مهندس و دیگری استاد دانشگاه بود. هر چه از ریش کم داشتند، از ادب اضافه. یک روز یکی از آنها از من پرسید: " آقای دکتر شما کمردرد دارید؟ " من پاسخ دادم که:      " بله. متاسفانه کمی کمرم درد می کند." از آن روز به بعد هر وقت می دیدند من دست به کار توزیع غذا شده ام، بلافاصله از اتاقشان خارج می شدند و به کمک من می آمدند. اصرار عجیبی داشتند که کمی از کار من را بر عهده بگیرند تا فشار کمتری به کمر من بیاید. در میان جمع دویست نفره ی کاروان ما، این دو نفر تنها کسانی بودند که درک صحیحی از روحیه ی جمعی داشتند. کتاب خوان بودند. به دیگران کمک می کردند، ادب و احترام و حرمت هم اتاقی و همسفر را چاشنی دلپذیر سفر روحانی خویش کرده بودند و من در خلوت شب های خود فکر می کردم اگر همه ی همسفرها چنین روحیه ای داشتند، چقدر می توانست این سفر دلپذیر باشد.

 

من کلاً با گوشت قلمبه ی پخته شده و مرغ پخته مشکل دارم. البته نه اینکه فکر کنی مشکل فامیلی با هم داریم. نه. ولی در هر صورت ترجیح می دهم گوشت قلمبه نخورم. همانطور که در بالا عرض شد، غذای هر شب، گوشت یا مرغ پخته بود. بنابراین من هر شب فقط یک پیاله آش می خوردم. برای من که قبل از آن سنگین ترین چیزی که بلند می کردم، خودکار بیک بود و عیال مربوطه به فراخور سلیقه ی گند من غذا می پخت، شبی یک پیاله آش و فعالیت سنگین بدنی باعث شد که ظرف یک ماه ده کیلو لاغر شوم. به طوری که در هنگام بازگشت از سفر، تنها کت و شلواری که داشتم به تنم زار می زد و شلوارش را به کمک کمربند به پا بند کردم. یکی از همسفرهای نیک من در آن سفر، خدمه ی دیگری بود که علی نام داشت. این علی آقا فوق لیسانس مهندسی شیمی از دانشگاه شریف بود و به عنوان مدیر یکی از کارخانه های رنگ سازی به فعالیت مشغول بود. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. مرد نیکی بود. یک روز به علی گفتم بیا یک شب با هم برویم بیرون و غذا بخوریم. او هم پذیرفت. وقتی شام کاروانیان را دادیم، از مدیر کاروان رخصت گرفتیم و او پرسید کجا می روید. عرض کردیم: می رویم بیرون، شام بخوریم. جای شما خالی بعد از کلی پیاده روی یک رستوران پیدا کردیم که مرغ سوخاری داشت. الحق و الانصاف مرغ سوخاری اش بسیار خوشمزه بود. وقتی آن مرغ سوخاری را با مرغ های سوخاری مسخره ای که در اروپا و آمریکا، عمدتاً توسط (KFC) ارائه می شود مقایسه می کنم، می بینم که عرب ها دیگر واقعاً سوسمار خور نیستند. خلاصه همان یک شبی که من و علی به اتفاق هم به رستوران رفتیم، پول دادیم تا غذا بخوریم، بهانه ای شد تا سایر خدمه ی کاروان و برخی از زوار تا مدت ها برای ما دست بگیرند که: اینها بچه سوسول و بچه پولدار هستند. وگرنه آدم عاقل غذای مجانی کاروان را نمی گذارد برود بیرون بابت غذا پول خرج کند.

 

خرما

یکی از اتفاقات بدی که در یک سفر نسبتاً طولانی می تواند برای یک مسافر بیفتد این است که در طول سفر متوجه شود اتفاق ناگواری برای اعضای خانواده اش افتاده است. وقتی شما بیش از دویست همسفر داشته باشی، احتمال اینکه اخبار ناگواری در طول یک ماه بشنوی کم نیست. و متاسفانه این اخبار در ابتدای سفر برای دو خانم محترمی که با هم خواهر بودند افتاد. به ایشان اطلاع دادند که پدرشان در تهران فوت کرده است. آنها در ابتدا بسیار گریه کردند. بعد بسیار شیون کردند. بعد مصمم شدند که حج را نیمه تمام بگذارند و به ایران برگردند. بعد پشیمان شدند. بعد نمی دانستند که چه کاری صحیح است که انجام دهند. خلاصه من به همراه برخی دیگر زیر پایشان نشستیم که: آیا شما به وجود روح اعتقاد دارید؟ گفتند بله. پرسیدیم اگر پدر مرحوم شما بداند که شما می خواهید برای شرکت در مراسم ختم و شب هفت او سفر خود را نیمه تمام بگذارید، آیا او راضی و خوشحال خواهد شد؟ پاسخ دادند: مسلماً نه. آن وقت ما گفتیم: شما به یک جایی احتیاج دارید که تا می توانید گریه و زاری کنید و به خدا و پیغمبر نزدیک شوید و برای آن مرحوم طلب رحمت و مغفرت نمایید و چه جایی از اینجا بهتر. خلاصه آنقدر گفتیم و گفتیم تا از خر شیطان آمدند پایین و قرار شد که به سفرشان ادامه دهند. بعد من پیشنهاد دادم که: تازه شما می توانید در نمازخانه و سالن اجتماعات ساختمان برای مرحوم پدر مجلس ختم بگیرید. آخوند مجانی هم که داریم. آنها از این پیشنهاد خیلی استقبال کردند. فقط یک مشکل بزرگ وجود داشت. مجلس ختم بدون خرما مثل عالم بی عمل و زنبور بی عسل می ماند. خلاصه از من و علی خواستند که برویم و برای مجلس ختم چهار پنج کیلو خرما بخریم. ما هم که فکر می کردیم در مهد خرمای زمین قرار داریم راه افتادیم برای خرید رطب. پیش خودمان فکر می کردیم اینجا حتماً خرما خیلی از ایران ارزان تر است. اما زهی خیال باطل. در مدت زمان کوتاهی متوجه شدیم که قیمت خرما در عربستان از قیمت شیرینی خامه ای و رولت گرانتر است. آنجا دانستیم که ایران خودمان یکی از بزرگترین تولید کننده های خرما در جهان است و بهترین خرمای رطب مربوط به ایران است و عرب ها خوابش را هم نمی بینند. در شیرینی فروشی ها، انواع خرما را همانطور که آجیل فروشی های ما بادام هندی را به عنوان تحفه می چینند، در ظرف های زیبا چیده اند و قیمت خون بابا یشان را هم رویش نوشته اند. پیش خود حساب کردیم اگر بخواهیم پنج کیلو خرما با این قیمت ها بخریم شاید اصلاً راضی نباشند یا حتی باور نکنند. راه زیادی هم طی کرده بودیم تا خرما پیدا کنیم و صرف نمی کرد دوباره برگردیم و کسب اجازه نماییم. حتی فکر کردیم به جای خرما شیرینی بخریم. بعد دیدیم اگر در مجلس ختم، مردم به جای خرما شیرینی بخورند، روح مرده توی مجلس دچار حرکات سینوسی نامتناوب می شود. پس از شور بسیار، بالاخره یک کیلو خرما خریدیم و بازگشتیم. خواهران تازه پدر مرده وقتی از قیمت خرمایی که خریدیم مطلع شدند، بر روح پدر خودشان و ما صلوات فرستادند. جایتان خالی. مجلس خوبی بود. آخوند کاروان مقداری راجع به فضائل مرحوم مغفور تازه درگذشته سخنرانی کرد، بقیه ی ساعت را به شرح احکام غسل در ایام حج پرداخت. آن روز، من همانطور که آن نیم کیلو خرما را توی بخش مردانه، یک جوری به همه تعارف می کردم که کسی برندارد تا به همه برسد، داشتم فکر می کردم، پول هایت را جمع کرده ای، یک فیش حج خریده ای. بعد در مسابقه ی بخت آزمایی شرکت کرده ای تا بعد از سال ها نوبتت بشود بروی به سفر روحانی حج. بعد دو تا حوله ی سفید کرده ای تنت و قرار است دو سه روز به یک چیزی غیر از آن صاحب مرده فکر کنی. خوب اگه نمی تونی، نیا باباجان. کجا میای جای بقیه را تنگ می کنی که این سخنران محترم به جای آنکه از معنویت، از اخلاق، از انسانیت، از شرف، از عزت، از تحول، از بیداری یا از هر چیز دیگری سخن بگوید، راست برود سراغ احکام غسل جنابت در ایام احرام، آن هم در مجلس ختم آن مرحومی که دیگر اگر هم دلش بخواهد نمی تواند نه غسل کند نه حتی واجب الغسل شود.

 

ادامه دارد ...

تاریخ ثبت مقاله: فروردین 1394

تعداد بازدید ( 607 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha