ای قوم به حج رفته - بخش ششم
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
یکی از همان روز های اولی که به مکه رسیده بودیم، از بعثه یا همان دفتر هماهنگی سازمان حج و زیارت با مدیر کاروان تماس گرفتند. او همان طور که به پشتی تکیه داده بود و تلفنی صحبت می کرد، نیم نگاهی هم به من داشت. بعد گفت: "باشه، یک نیروی خوب می فرستم."

ای قوم به حج رفته

قسمت ششم

دمپایی پانصد دلاری

یکی از همان روز های اولی که به مکه رسیده بودیم، از بعثه یا همان دفتر هماهنگی سازمان حج و زیارت با مدیر کاروان تماس گرفتند. او همان طور که به پشتی تکیه داده بود و تلفنی صحبت می کرد، نیم نگاهی هم به من داشت. بعد گفت: "باشه، یک نیروی خوب می فرستم." به قول جاهل ها،  ما رو می گی؟ یهو دلمان قنج رفت که هم نیروی خوب هستیم و هم قراره یک کار مهم بکنیم. تلفنش که تمام شد گفت: "دکتر جان فردا صبح، صبحانه را که توزیع کردی برو بعثه، کارَت دارند." توضیح بیشتری هم نداد. من هم رویم نشد بپرسم که این چه کاری است که به یک نیروی خوب! نیاز دارد؟ پیش خودم گفتم: حتماً کار پزشکی نیست. چون اگر کار پزشکی بود، یک پزشک که بیشتر توی کاروان نیست و نیاز به توضیح بیشتری در مورد خوب و بد بودن ندارد. فردا صبح پرسان پرسان خود را به دفتر سازمان حج و زیارت رساندم و خود را به مسئول مربوطه معرفی کردم. آن برادر گرامی همانطور که نشسته بود، به یک سری جلیقه ی صورتی که رویش خیلی کوچک آرم سازمان حج و زیارت و پرچم ایران چاپ شده بود اشاره کرد و گفت: "یکی از اونا بردار". من هم برداشتم و آماده به خدمت ایستادم. آن برادر فرمود "برو به سلامت". من عرض کردم "جسارتاً کجا باید برم؟" و او نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: "تا حالا نرفتی؟" گفتم: "کجا؟" تازه برادر دوزاری اش افتاد که حقیر توی باغ نیستم و در باغ هم بسته است. لذا توضیح داد که باید به مسجد الحرام بروی. همانطور در نواحی مختلف مسجد بچرخی. ایرانی های بسیاری خواهی دید که گم شده اند. وظیفه ی تو این است که آن ها را پیدا کنی. ولی مبادا یک وقت، وقتی پیدایشان کردی با خودت برداری بیاوری اینجا. عرض کردم خب پس چه کار کنم؟ فرمود که از او شماره ی کاروان یا شهرش را سؤال کن. بعد بگرد و هم کاروانی یا همشهری های او  را پیدا کن و گمشده را به آنها بسپر. این کار وظیفه ی تو است تا ساعت شش بعد از ظهر. ساعت شش بیا اینجا، جلیقه را تحویل بده و برو. سؤال های زیادی همان موقع در ذهنم جوانه زد که: اگر نتوانستم همشهری پیدا کنم، چه کنم؟ مقام مسئول من در مجلس الحرام کیست؟ آیا وقت استراحت دارم؟ ناهار را کی بخورم؟ آن برادر آنچنان به بلاهت من اطمینان پیدا کرده بود که سرش به کار خودش گرم شده و انگار نه انگار که من مثل بچه های یتیم، با یک جلیقه رو به رویش ایستاده ام. این شد که جلیقه را گذاشتم روی کولم و خود را به مسجد الحرام رساندم. توی راه داشتم به فیلم اشک ها و لبخند ها فکر می کردم که در یک خانه ی بزرگ هفت خواهر و برادر بودند. یکبار دختری که کوچکترین فرزند بود از پرستارش پرسید، "چرا اسم من را همیشه آخر از همه می گویند؟" و پرستار نه گذاشت و نه برداشت و گفت: "چون تو از همه مهمتری." به این می اندیشیدم که منظور مدیر کاروان از "یک نیروی خوب برایتان می فرستم" این بود که بی مصرف ترین نیرویی که کمتر از همه در کاروان به او احتیاج داریم را برای شما خواهم فرستاد! ولی چه خیالی است؟ وقتی خودت را آماده کردی و سرویس بهداشتی زوار محترم را می شوری، داری زنگ و غبار منیت هایی که سالها ست بر چهره ات نشسته، می زدایی. بگذار تو را بفرستند دنبال نخود سیاه. تو وظیفه ات را انجام بده.

 

یکی از کار های خوبی که در ورودی های مسجد الحرام می کنند این است که جیب هایت را می گردند و هر چیز نامربوطی با خود داشته باشی، درجا به سطل زباله هدایت می شود. خلاصه با وجودی که می دانستم، ولی در بدو ورود سیگار و فندک را از جیب من در آوردند و به زباله دان تاریخ انداختند. یعنی طی ده ساعت آینده سیگار بی سیگار، دود بی دود. بر حسب وظیفه و علاقه دو رکعت نماز در مسجد الحرام به جا آوردم و کار شروع شد. با آن جلیقه ی صورتی توی مسجد و شبستان ها و راهروی بین صفا و مروه و در های منتهی به مسجد می چرخیدم تا گمشده پیدا کنم. همین جا لازم به ذکر است که در عربستان سعودی و در ایام حج، لباس مردم کشور های مختلف با هم فرق دارد. مثلاً آقایان زائر ایرانی موظف بودند شلوار طوسی و بلوز سفید بپوشند که روی جیب سمت چپ آرم سازمان حج و زیارت چسبانده اند. خانم ها هم چادر سفید که شماره کاروان و همان آرم کذایی به پشت چادر چسبانده شده است. یا مثلاً ترک ها شلوار کرم رنگ با پیراهن چهار جیب از همان رنگ با آرم کشور ترکیه به رنگ قرمز. البته اگر زائری هنوز لباس احرام به تن داشته باشد، دیگر علامتی ندارد و باید او را از روی شواهد ظاهری و هوش ذاتی ات بشناسی. اجبار در لباس فرم پوشیدن مشمول حال خدمه نمی شد. تازه من قبل از سفر اصلاً روحم خبر نداشت که لباس فرمی هم هست. برای همین خیلی مواقع تا زمانی که دهان مبارک را باز نمی کردم، عرب ها گمان می کردند که لبنانی یا سوری هستم. (بعد البته بدجوری توی ذوقشان می خورد!).

جانم برایت بگوید، سه ساعتی گذشت. از آنجا که من خیلی ماجرا را جدی گرفته بودم، توی همین سه ساعت شش هفت نفر که اکثراً خانم های مسن بودند و گیج و ویج می زدند و دوستانشان را در شلوغی جمعیت گم کرده بودند یافتم و با تلاش فراوان آنها را به هم کاروانی هایشان سپردم. لازم است بدانید که در مسجدالحرام و مسجدالنبی، بسیار پیش تر از وقت نماز، نمازگزاران به صف می شوند و مرتب می نشینند تا وقت نماز فرا برسد. مثل ما هم نیستند که نماز ظهر و نماز عصر را با هم می خوانیم و نماز مغرب و عشا را هم با هم. این است که در شبانه روز پنج بار به صف می شوند تا در نماز جماعت شرکت کنند. برخی از آنها همانطور که نشسته اند، محو تماشا و ابهت مسجد می شوند. برخی به خواندن قرآن و عبادت می پردازند، برخی با کنار دستی شان به گفتگو می نشینند، برخی هیچ کاری نمی کنند و البته برخی نیز خوابشان می برد و هر چه به او می گویی پدرجان خوابت برد و وضویت باطل شد، توی کت و کولشان نمی رود. به هر صورت با تشکیل صف برای نماز ، به تدریج راه برای قدم زدن و چرخیدن تنگ می شود. زود در می یابی آنها که توی صف نشسته اند، می شود گفت گم نشده اند. (شاید هم گم شده اند، اما خودشان نمی دانند). از مسجد می روی بیرون. آنجا هنوز هم آمد و شد فراوان است. باز هم به وظیفه ات عمل می کنی تا وقت نماز ظهر برسد. یک آن به خودت می آیی که دیگر جا برای سوزن انداختن نیست. بالاخره خودت را در یک گوشه ای به زور جا می کنی و به نماز می ایستی. چه ابهتی دارد مسجد الحرام. امام جماعت نماز را توی دلش نمی خواند. با کلمات خدا حال می کند. احساسش را به تو منتقل می کند. او در هر رکعت، پس از سوره ی حمد، بخشی از یک سوره ی قرآن را می خواند. می فهمد که چه می خواند. اشکال از تو است که نمی فهمی او چه می گوید. حیف که آن دو واحد زبان عربی که ناپلئونی پاس کرده ای به هیچ کاری نمی آید. به هر صورت جایت خالی. همه پشت سر هم نیستند. بعضی ها رو به رویت ایستاده اند. آدم هایی از همه جای دنیا. حداقل اینجا که ایستاده اند به خضوع ایستاده اند. نماز که تمام می شود با بغل دستی هایت دست برادری می دهی و برپا. گمان می کنی باید هر چه سریعتر به وظیفه ات برسی. احساس می کنی همین چند دقیقه ای که به نماز ایستاده ای از کارَت دزدیده ای. خجل می شوی. هرچند کمی از ذق ذق پاهایت و درد کمر کم شده است. ساعت به دو بعد از ظهر رسیده. شش ساعت است این پا و آن پا می کنی. اما احساس می کنی مفیدی. کم کم حرفه ای شده ای. از میان انبوه جمعیت، گم شده ها داد می زنند که گم شده اند. یاد گرفته ای وقتی پیدایشان کردی، آنها را با خودت اینور و آنور نبری. برای خودت یک پاتوق مقابل تیر چراغ برق نزدیک باب علی (ع) درست کرده ای. گم شده ها را آنجا می نشانی و می گویی برمی گردی. حالا چی داری؟ یک تبریزی، یک کاشی، یک کرمانی و یک بیرجندی. چشم می گردانی تا هم کاروانی بیابی. بعد، خواهش و التماس که: بیا و یک نفر از همشهری هایت که گم شده تحویل بگیر و ... داستان همانطور ادامه می یابد و تو گذر زمان را نمی فهمی.

خواهی پرسید: همه ی اینها که گفتی به داستان دمپایی چه ربطی دارد؟ ربط دارد برادر جان. حوصله کن. ربطش را هم خواهم نوشت. اما قبل از آن یک توضیح دیگر ضروری است. در مجاورت درهای ورودی مسجدالحرام جاکفشی های بسیاری هست که همه ی آنها انباشته از کفش و دمپایی است. بسیاری از زائران کفش های خود را در کیسه گذاشته و با خود می برند. برخی کفش و دمپایی خود را یک گوشه ول می کنند و وقتی برمی گردند یا دمپایی سرجایش هست یا اینکه به گوشه ی دیگری پرت شده و یا اینکه کسی آن را به اشتباه پوشیده یا اینکه زبانم لال کسی آن را به اشتباه برداشته. در هر صورت حالت های مختلف ممکن است رخ دهد. حتی ممکن است دمپایی ات را در یک جای مسجد بگذاری و بعد به علت شباهت زیاد یادت برود که آنرا کجا گذاشته ای. در هر صورت آخر شب ها گونی های بزرگی از دمپایی های لنگه به لنگه است که فراش ها جمع می کنند و دور می ریزند. این وسط، بازار دکان دارهای اطراف حرم که میان هزار جور آشغال که به زوار غالب می کنند، دمپایی هم دارند، حسابی سکه است.

مقابل درهایی که به صفا و مروه باز می شوند ایستاده بودم. یک خانم پنجاه شصت ساله ی تپل مپل همدانی گم شده بود. داشتم برایش توضیح می دادم که نگران نباشد. همانجا بنشیند تا من بگردم و یکی از همشهری ها یا هم کاروانی هایش را پیدا کنم. مشغول توضیحات بودم که آقایی همانطور که روی زمین پهن شده بود به زبان فارسی گفت: "آقا شما به همه کمک می کنی یا فقط به خانم ها؟" رویم را برگرداندم. آقایی چهل و پنج، پنجاه ساله، خیلی خوش تیپ، ریش و سبیل سه تیغه، از آن عینک های بدون قاب بر چشم، با لباس احرام، آنچنان روی زمین پهن شده بود که دور از جانش انگار مادرش مرده. عرض کردم: بله، اگر از دستم برآید به هر کسی کمک می کنم. گفت:"خب من هم گم شده ام. اصلاً نمی دانم کجا هستم." سئوال کردم: خب شماره ی کاروانت چنده؟ اهل کدام شهر هستی؟ گفت: "کاروان ما شماره ندارد. اسم دارد." پرسیدم: هتل شما در کدام عزیزیه واقع شده؟ گفت: "من اصلاً عزیزیه نیستم." خلاصه دردسرت ندهم. معلوم شد این برادر اصلاً از ایران به حج نیامده بلکه یک آمریکایی ایرانی تبار است که با کاروان "مهاجر" از واشنگتن یا یک شهر دیگر که اکنون از خاطرم رفته به حج آمده است. پرسیدم: شما اسم هتل تان را می دانید؟ گفت: "بله می دانم." پیش خود گفتم: خب پس تو گم نشده ای! ولی راستش را بخواهی او دو مشکل داشت. رسیده نرسیده با لباس احرام به مسجد آمده بود. ولی در طواف، هم کاروانی هایش را گم کرده و در ازدحام جمعیت دیگر نتوانسته آنها را پیدا کند. او با اتکا به اینکه با دیگران همراه خواهد بود، حتی نمی دانست از کدام در وارد مسجدالحرام شده است. مشکل اولش این بود که نمی دانست دمپایی هایش کجاست. ده دوازده هزار کیلومتر راه را هم نیامده بود تا دمپای کس دیگری را بدزدد. به او گفتم همانجا که هست بنشیند (هرچند خودش هم بدون آنکه من بگویم نشسته بود!) من می روم دمپایی های خودم را برمی دارم. بعد می روم بازار و برایت دمپایی می خرم. قیمت دمپایی معمولی از دو ریال تا ده ریال بود. پیش خود گفتم: زشت است برای این بنده ی خدا دمپایی ارزان بخرم. خلاصه ده ریال دادم و برایش دمپایی خریدم. راستش بدون دمپایی اصلاً نمی شد راه رفت. سنگ ها و آسفالت آفتاب خورده آنقدر داغ بودند که بدون دمپایی، پایت بلافاصله تاول می زد و همان روز دوم، آمده بودم برای یکی از هم کاروانی ها قهرمان بازی درآوردم که کف پای خودم روی آسفالت تاول زده بود. دمپایی هایش را که دید بسیار خوشحال شد. من می دانستم که او پولی همراه خود ندارد که بپردازد. با هم مسیری را طی کردیم تا به محل اتوبوس و تاکسی رسیدیم. او را راهنمایی کردم که چگونه اتوبوس سوار شود و به هتلش برسد. آمدم پول کرایه اتوبوس را به او بدهم، گفت: " می شود از تو خواهشی بکنم؟" عرض کردم: خواهش می کنم. گفت: "می شه خواهش کنم برایم تاکسی بگیری؟" حالا من خودم بیشتر مسیرها را هم برای صرفه جویی و هم برای اینکه درک بهتری از مکه پیدا کنم پیاده گز می کردم. بلافاصله گفتم: چرا که نه. یک تاکسی صدا کردم. اسم هتل را گفتم. با راننده طی کردم. پولش را دادم و از آن آقای محترم خواستم که سوار تاکسی شود. خیلی خوشحال سوار تاکسی شد. هنوز یک پایش روی زمین بود که چیزی به خاطرش آمد. اسم و مشخصات مرا می خواست. دوزاری کج من این دفعه خیلی زود افتاد. گفتم: "برو به سلامت برادر." ولی او دست بردار نبود. خیابان شلوغ و راننده بی طاقت بود. برای اینکه خیالش راحت شود گفتم: " برو برادر. من پزشکم. مشکل مالی ندارم! برو. همه چیز حلاله." ولی او دست بردار نبود. گفت: "حداقل اسم ات را بگو." تاکسی داشت راه می افتاد. توی زمین و هوا اسم مرا شنید و رفت.

توی این حال و هوا نماز عصر هم اقامه شده بود. یکی دو ساعت دیگر گذشت. در طول این ده ساعت من یکی دو نفر که جلیقه ی صورتی به تن داشته باشند دیدم. گوشه ی یک شبستان نیز یک نفر را دیدم که برای خودش با جلیقه صورتی ساعت ها به عبادت مشغول بود. یک پیرمردی را که نتوانسته بودم همراهی برایش پیدا کنم با خود همراه کردم و ساعت شش پیاده به سمت بعثه رفتیم. آنجا که رسیدم تا دلت بخواهد برادرانی با جلیقه ی صورتی ظاهر شدند. توی دفتر حتی یک کیک و ساندیس (از همان هایی که بعدها مد شد در مناسبت ها به ملت بدهند) نبود تا سد جوع شود. کلی غر شنیدم که چرا گم شده را با خودت به بعثه آورده ای. جلیقه را گذاشتم. حاضری زدم تا حرمت کاروان از لحاظ قانونی حفظ شود و از در خارج شدم.

 

دلت می خواهد منیت ها را دور بریزی. دلت می خواهد زلال باشی. اما نمی دانی با شعورت باید چه کنی؟ آنرا نمی توانی دور بریزی. توی راه کم کم از آنچه دیده ای و نپسندیده ای دور می شوی. به کارهای مثبتی که کرده ای می اندیشی. به لبخند خانم هایی که جای مادرت هستند، به دعاهایی که برایت کردند، به آن ایرانی آمریکایی یا چه می دانم آمریکایی ایرانی که هنوز هم او را با لباس احرام، پهن روی زمین در خاطرت داری. نه. شعور لازم است. نباید بگذاری به شعورت توهین شود. اما بخشیدن و احساس مفید بودن بسیار لذت بخش تر است. آرام می گیری. به محل اقامت یا همان هتل پنج ستاره ی کذایی که رسیدم وقت توزیع شام بود. مدیر کاروان گفت: "آها. نیروی تازه نفس رسید!"

 

یک هفته یا شاید بیشتر گذشت. با وانت رفتیم تا برای آشامیدن اهالی کاروان آب معدنی بیاوریم. که آن هم خودش داستانی دارد. وانت را سر و ته می کنی و تا آنجا که راه اجازه بدهد می آوری تا نزدیک پله های هتل. بعد می پری پایین و یک وانت بسته های 18 تایی آب معدنی را خالی می کنی. وانتی می رود. تو می مانی و یک نفر دیگر. باید چشم ات به آب معدنی ها باشد. دانه دانه آنها را برمی داری و می گذاری سر پیچ. دوباره می بری تا نزدیک آسانسور. جمعیت همیشه جلوی در آسانسور دو پشته ایستاده است. دو تا آسانسور بیشتر نیست. یک بی مزه ای در یکی از طبقات آسانسور را نگه داشته. شاید هم خراب شده. عملاً یک آسانسور کار می کند. صبر می کنی. صبر می کنی. اما فایده ای ندارد. بالاخره تو هم باید این همه آب معدنی را شش طبقه بالا ببری. زوار محترم تا دلت بخواهد غر می زنند. هیچکس دستی برای بلند کردن یک بسته ی آب معدنی پیش نمی آورد. فقط غر می زنند که مزاحم وقت ما شده ای. پوزش می خواهی. افاقه نمی کند. توضیح می دهی که این آب مال خود شماست. جواب نمی دهد. تقریباً همه ی زوار جلوی آسانسور متفق القول عقیده دارند که آب را باید از پله ها بالا ببریم. چون آسانسور برای این است که زائری که از زیارت یا خرید برگشته نباید منتظر شود. خسته است. می فهمی؟ بالاخره موفق می شوی با پر رویی ده دوازده بسته ی آب معدنی را قاطی زوار توی آسانسور جا بدهی. در طبقه ی ششم داری آب معدنی ها را از آسانسور خالی می کنی که یکی از دوستان سر می رسد: "کجایی؟ بدو بیا مهمون داری. خیلی وقته منتظرت نشسته اند." با تعجب می پرسم: مهمون؟ کی؟ جواب می رسد: "یه سری دکتر با کلاس!"  تعجبم بیشتر می شود. هیچ دکتری نمی داند که من به حج آمده ام. تازه دکترهایی که من می شناسم، اگر بهشان بر نخورد، خیلی از من با کلاس تر نیستند! وارد اتاق شدم. در نگاه اول همه ی چهره ها غریبه اند. سه نفر، که هر سه از من بزرگترند. ناگهان حاجی آقای چند روز پیش را از میانشان می شناسی. هر سه زیر پایت بلند می شوند. مدیر و معاون کاروان نیز به احترام آنها در اتاق حضور دارند. دست می دهیم. هم از دیدنشان خوشحالی، هم معذب. یکی یکی خودشان را معرفی می کنند. هر سه دکتر. اما هیچکدام دکترای طب ندارند. هر سه دکترای مهندسی دارند و هر کدام از یک طرف آمریکا آمده اند، اما با کاروان مهاجر. آنطور که تعریف می کردند هتل آنها جایی نزدیک مسجدالحرام است. هتل واقعی است. اتاق های دو تخته. یعنی هم تخت دارند، هم تشک! غذا را هم در رستوران می خورند. سه هزار دلار داده اند برای سه هفته سفر مکه و مدینه. با خودت ضرب و تقسیم می کنی. یکی از اقوام دو و نیم میلیون تومان برای خرید فیش حج پرداخت کرده است. آنهایی هم که خدا می داند چندین سال قبل پول داده اند با توجه به نرخ تورم، کمتر از این حرف ها پرداخت نکرده اند. بلیط تهران جده هم که قاعدتاً باید ارزانتر از واشنگتن جده باشد. پس اینهمه تفاوت برای چیست؟ یکی نیست بپرسد: اصلاً به تو چه؟ تو که برای حج رفتن ات پول نداده ای که بیخود و بی جهت وارد این مقولات می شوی. جلوی میهمان ها میوه گذاشته اند. هریک از کارشان می گویند و وضع و حال تو را می پرسند. پاسخ می دهی. آقای دکتر برای دیگران تعریف می کند که من او را نجات داده ام. هر چند یقیناً بارها قبلاً این تعاریف را برای آنها کرده. شاید برای مدیر کاروان ما می گوید. شاید هم برای خالی نبودن عریضه. برای اینکه بگوید چرا اکنون اینجاست. آنچنان با جدیت تعریف می کند که امر به خودم هم مشتبه می شود که نکند کار مهمی کرده ام. تعریف می کند که به اتفاق دو دوست دیگرش سه روز است دارند کاروان ها را می گردند. سازمان حج و زیارت اطلاعات دقیقی به آنها نداده و مجبور شده اند خودشان بگردند تا مرا در روز چهارم پیدا کنند. می گوید می خواسته به من بدهکار نباشد. عرض می کنم: "من که گفتم برو خیالت راحت باشد. از شیر مادر هم حلال تر است." اما او به خرجش نمی رود. خیلی محترمانه چند اسکناس صد دلاری را می گذارد زیر پیشدستی میوه. نزدیک ناهار است. حالا که من آمده ام، مدیر و معاون برمی خیزند تا به ناهار بازار برسند. میهمان ها هم همینطور. فرصت نمی شود که حرفی بزنیم. پول ها را از زیر پیشدستی برمی دارم.  بهتر است از خیر آسانسور گذشت. توضیح می دهم که من برای پایین رفتن از پله ها استفاده می کنم. اجابت می کنند. بهانه ی خوبی است برای هم کلامی بیشتر. در خروجی ساختمان تقریباً با هم گلاویز شده ایم. از او اصرار و از من انکار. او می خواهد به هر شکل محبت من را جبران کند و من احساس می کنم اگر پول را بگیرم، حج ام و انسانیت ام را فروخته ام. احمقانه است اما اشک در چشمان هر دو تایمان حلقه می زند. رفتار جفت مان مثل فیلم های فردین و بهروز وثوقی شده است. کلام آخر را من می زنم: " آقای دکتر، غرور یک مرد را جریحه دار نکن." در چشم هایم خیره می شود. دستش را آرام پایین می آورد. پانصد دلار را با احترام توی جیب پیراهنش می گذارم. همدیگر را در آغوش می گیریم. می گوید: "هر وقت به آمریکا آمدی حتماً به من سر بزن." خیالش راحت شده که حداقل در سفر حج به کسی مدیون نیست. در حالیکه کارت ویزیت او را در دستانم گرفته ام، ترجیح می دهم به جای آسانسور از پله ها بروم بالا.

یکی دو ساعت بعد از یکی از همکارانم می شنوم که به دیگری می گفت: " دکتر اینجا پول را پس داد، رفت پایین دوباره گذاشت تو جیب خودش." گاهی اوقات هیچ واژه ای نمی تواند نهایت غمگینی آدم را توصیف کند. به روی خودم نمی آورم. اینجا سفر حج است. باید بخشنده بود.

ادامه دارد ....

 

تاریخ ثبت مقاله: فروردین 1394

تعداد بازدید ( 755 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha