ای قوم به حج رفته - بخش هفتم
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
می گویند کسی باید به حج واجب مشرف شود که "مستطیع" است. مستطیع یعنی کسی که استطاعت دارد. یعنی توانایی دارد. این استطاعت دو جور است. یکی استطاعت مالی و دیگری استطاعت معنوی. حالا بماند که غالب مردم وقتی دستشان به دهانشان رسید، خودشان را مستطیع می پندارند و عملاً به جنبه ی استطاعت معنوی حج بی توجه اند.
ای قوم به حج رفته
بخش هفتم
"مردی که گم شد"
می گویند کسی باید به حج واجب مشرف شود که "مستطیع" است. مستطیع یعنی کسی که استطاعت دارد. یعنی توانایی دارد. این استطاعت دو جور است. یکی استطاعت مالی و دیگری استطاعت معنوی. حالا بماند که غالب مردم وقتی دستشان به دهانشان رسید، خودشان را مستطیع می پندارند و عملاً به جنبه ی استطاعت معنوی حج بی توجه اند. یک عده هم هستند که فکر می کنند استطاعت معنوی پیدا کرده اند، لذا بی خیال استطاعت مالی می شوند و زن و بچه را در یک خانه ی اجاره ای با انبوهی از مشکلات زندگی رها کرده و هزینه های حج را می پردازند تا عاقبتشان مثل عاقبت یزید نباشد. حالا همه ی اینها را بگذار کنار. اگر فرض کنیم یک فرد معمولی زندگی اش را در حدود پنجاه سالگی و در دهه ی ششم زندگی به ثبات رسانیده است، یعنی در همان زمان ها یواش یواش مستطیع شده است تا به حج برود، این بنده ی خدا الآن باید دقیقاً چکار کند؟ هیچی. باید صبر کند تا یک زمانی که سازمان حج و زیارت تصمیم به ثبت نام برای حج تمتع گرفت، بپرد پول ها را از توی حساب بانکی اش در آورد و فیش بگیرد و پول اولیه ی ثبت نام را بدهد. بعد چکار کند؟ برود بازار، نیم کیلو، یک کیلو سماق خوب بخرد و برود خانه. وردست عیال محترم بنشیند زیر کرسی یا با پیژامه و زیرپیراهنی دراز به دراز لم بدهد زیر باد کولر، دو نفری سماق بمکند تا نتایج قرعه کشی حج اعلام شود. یک راه منطقی دیگر هم البته وجود دارد. برای جلوگیری از آلودگی هوا و کاهش رفت و آمدهای غیرضروری، سماق را از همان بقالی سر کوچه تهیه کند. نتایج قرعه کشی که اعلام شد، اگر شانس آورده باشد همان سال های اول نوبت اش می شود که به سفر حج مشرف شود، در غیر اینصورت عملیات مکیدن سماق برای سال های طولانی ادامه دارد. از طرف دیگر همه ی نعمت های خداوندی اگر برای آدمیزاد دو پا کلی خوبی دارد، ممکن است یک بدی هایی هم داشته باشد. آن بنده ی خدای فیش خریده ی منتظر، یکی در اثر کبر سن و دوم در اثر مسمومیت ناشی از مکیدن مستمر سماق، کم کم دچار بیماری ای می شود که آقایان اطباء، امروز به آن آلزایمر می گویند. همین جا لازم است برای آن دسته از عزیزانی که سعادت این را دارند که پزشک نباشند (چون همیشه آواز دهل شنیدن از دور خوش است) عرض می کنم که آلزایمر یک نوع اختلال عملکرد مغزی است که به تدریج ایجاد می شود و توانایی های ذهنی بیمار، خصوصاً حافظه ی وی تحلیل می رود. اختلال حافظه در ابتدا به وقایعی که اخیراً روی داده محدود می شود ولی به تدریج و با پیشرفت بیماری حافظه ی دور بیمار نیز مختل می گردد. این است که از آن عده ای که می خواهند سفر حج را آغاز کنند، برخی دیر مستطیع شده اند، برخی از آنها که مستطیع شده اند دیر به صرافت افتاده اند که به حج بروند و برخی نیز مسمومیت با سماق! پیدا کرده اند. لذا عملاً هوش و حواس درست و حسابی برایشان نمانده است. البته یک سری معاینات پزشکی قبل از اعزام به حج توسط پزشک انجام می شود ولی مشتاقان این سفر، آنچنان اشتیاق دارند که بسیاری از بیماری هایشان را به پزشک نمی گویند، مبادا که از سفر رفتن بیفتند. در مورد بیماری آلزایمر که خودش "المعنی فی بطن شاعر" است. چون بیمار آلزایمری یادش می رود به پزشک بگوید که آلزایمر دارد! همه ی اینها را داشته باشید تا برسیم به خاطره ی مردی که گم شد.
همان چند روز آغازین سفر بود که دو سه نفر از از زائرینی که با یکدیگر هم اتاق بودند، آمدند و گفتند که یکی از هم اتاقی هایشان که مردی حدوداً هفتاد و پنج ساله است به هتل بازنگشته. ساعت های اول را مدیر کاروان با انشاء الله و ماشاء الله رد کرد و گفت: هر جا هست، بزودی پیدایش می شود. وقتی شام را توزیع کردیم، باز هم از آن حاجی آقا خبری نشد. شب را به انتظار گذراندیم، با این تصور که شاید حاجی آقا شب را نزد دوستی یا آشنایی در کاروان دیگر سپری کرده باشد. فردا صبح مراتب را به دفتر حج و زیارت اطلاع دادیم تا شاید آنها خبری از حاجی آقای ما داشته باشند که البته نداشتند. این بود که یک کار به کارهای ما (یعنی خدمه ی کاروان) اضافه شد. پاسپورت حاجی آقا را کپی کردیم و پرسان پرسان به سمت درمانگاه ها و بیمارستان ها راه افتادیم. از پذیرش بیمارستان تا بخش ها و حتی سردخانه ها را جستجو کردیم. از هر سردخانه ای که بیرون می آمدیم، خداوند را صد هزار مرتبه شکر می کردیم که حاجی آقا آنجا نبوده است. گروه دیگری به کلانتری ها سر زدند. اطلاعات پاسپورتی حاجی گمشده را به آنها دادیم ولی آنجا هم خبری نشد. به این شک افتادیم که شاید حاجی آقا به کاروان دیگری رفته و آنها از سر مهر یا ناچاری از او پذیرایی می کنند. لذا ترتیبی اتخاذ شد تا از تک تک کاروان ها استعلام شود که اگر یک حاجی از حاجی های ما کم شده، آیا یک حاجی به حاجی های آنها اضافه شده یا خیر؟ باز هم جواب منفی بود.
روز ها به سرعت می گذشت و ما نتوانسته بودیم حاجی آقا را پیدا کنیم. مناسک رسمی حج آغاز شد. کاروان همراه سایر کاروان ها از مکه به عرفات، از عرفات به مشعر و از آنجا به منا رفت. در میان انبوه کارها، حاجی آقای گم شده، گوشه ی ذهن ما را خالی نمی کرد. تازه اگر خودمان هم می خواستیم فراموش کنیم، در هنگام توزیع صبحانه و ناهار و شام جای خالی حاجی آقا در اتاق یا در کنار هم اتاقی هایش مدام روح ما را می خراشید. روز آخری که در منا بودیم، روز هفدهم اقامت ما در مکه بود و تنها دو روز بعد باید مکه را به سمت مدینه ترک می کردیم. کم کم ذهنمان را آماده می کردیم که پیدا کردن نشانی از حاجی آقا (حتی جسد بی جان او) از بی خبری مطلق بهتر است. در همین حال و هوا، وقتی از رمی جمرات (سنگ زدن به شیطان) باز می گشتم، به چادرمان که وارد شدم، حاجی آقا را دیدم که شاداب و سرحال در بالای مجلس نشسته است. مدیر و معاون کاروان و جمعی دیگر از حجاج او را احاطه کرده اند و چون تازه دامادی او را تر و خشک می کنند. معلوم شد که این حاجی آقای نازنین تمام این دو هفته را میهمان کاروانی از کنیا بوده است. نه حاجی آقا می فهمیده آنها چه می گویند و نه آنها می فهمیدند حاجی آقا چه می گوید. با این وجود از او پذیرایی کرده اند. او را با خود به زیارت خانه ی خدا برده اند و سپس کمک کرده اند تا مناسک حج اش را به سبک آنها به جا بیاورند. ظاهراً فیوز حاجی آقا در صحرای منا دوباره آمده سر جایش و یادش آمده که از کجا آمده و کلمه ی زیبای "ایران" را بر زبان آورده است. تازه آنها دوزاری شان افتاده در این انبوه جمعیت حاجی آقا را باید به کجا هدایت کنند و بالاخره حاجی آقای ما با لباس احرامی که مردم فقیر کنیا به او داده بودند و معلوم نبود که چه بر سر لباس های ایرانی اش آمده به کاروانش بازگشت. آن شب انگار بار بزرگی از دوش ما برداشته شد. آن چند نفر هم اتاقی حاجی آقا که تا به حال ده ها بار او را در ذهنشان کشته و زنده کرده بودند، تقبل نمودند که تا پایان سفر، او را حتی برای لحظه ای تنها نگذراند و انصافاً به وظیفه ی داوطلبانه ی خود به نحو احسنت پای بند ماندند.
آن روزها گمان من این بود که که ای کاش حاجی آقای ما زمانی که هوشی و گوشی داشت به این سفر می آمد تا اگر (عرض کردم اگر) قرار است از یک سفر معنوی برای دنیای مادی و الباقی زندگی این جهانی چیزی عایدش شود، بتواند از اندوخته هایش کیفیتی بهتر در زندگانی داشته باشد. هر چند این روزها هم همینطور فکر می کنم.
راننده ی افغانی وانت
قبل از اینکه ماجرای راننده ی افغانی را برایتان بگویم، لازم است یک اعتراف دردناک بکنم. از زمانی که سیل مهاجرت افغان ها به ایران راه افتاد سال های بسیاری می گذرد. آنها به دلایل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی عموماً به کارهای سخت و سطح پایین گمارده می شدند و می شوند. افاغنه به ندرت می توانند مراتب علمی بالا در کشور پیدا کنند و به کارهای سطح بالا و علمی و فرهنگی مشغول شوند. این است که در فرهنگ عامه، وقتی اسم افغانی می آید، بی اختیار ذهن شنونده به "کارگر افغانی" سوق پیدا می کند و از آنجایی که در هر جامعه ای خوب و بد هست، اگر چند تایی از افاغنه کار خلافی انجام دهند، به دلیل آمادگی ذهنی، جامعه ی ما آنرا به تمام افغانی ها تسری می دهد. واقعیت تلخ این است که در طول سالیان دراز با وجودی که تماس چندانی با افاغنه نداشتم و فقط چند بار برای کارهای کوچک ساختمانی از وجود آنها استفاده کرده بودم و هیچ بدی ای از آنها ندیده بودم اما نگرش من نسبت به افاغنه، نگرش مثبتی نبود. این احساس که آنها جای مردم ما را تنگ کرده اند، از کشور ارز خارج می کنند، مسبب برخی از مفاسد اجتماعی هستند و حرف هایی از این دست، باعث شده بود که این نوع نگاه و نگرش منفی در من به وجود آمده باشد. سال ها گذشت. خود برای زندگی به کشور دیگری رفتم. با مشکلاتی که یک مهاجر، آنهم مهاجری که از کشوری با سطح اجتماعی پائین تر به سطح اجتماعی بالاتر می رود، به خوبی آشنا شدم. یعنی نه تنها آشنا شدم که با تمام پوست و گوشت و استخوان آنها را لمس و تجربه کردم. یک اتفاق مبارک نیز برای من افتاد. همان ماه های اول مهاجرت، در شرکت کوچکی شروع به کار کردم که یک کارگر افغانی در آنجا مشغول به کار بود و من عملاً زیر دست او بودم. همانطور که با هم کار می کردیم او برای من از گذشته اش تعریف می کرد. از اینکه خانواده اش در شهر کابل کیا و بیایی داشته اند. مادرش دبیر دبیرستان و پدرش مهندس فرودگاه کابل بوده اند. او تعریف می کرد که در عنفوان جوانی، از هول جان شان به ایران آمده اند و شانزده سال در ایران کارگری کرده است. او می گفت وقتی به ایران آمده، همراه برادر کوچکترش خودشان با به کمپ سازمان ملل در تربت جام معرفی کرده اند و مدتی را در کمپ گذرانده اند. سال ها از آن دوران گذشته است. یادآوری سال های سخت، بسیاری از مواقع به خاطرات شیرین تبدیل می شوند. او خصلتاً آدم صبوری است و گلایه ای ندارد، اما تعریف هایش انگار خراشی باشند که بر قلب من وارد می شد. هرچه او می گفت، من به عنوان یک ایرانی بیشتر احساس شرمندگی می کردم و مجموعه ی عواملی که عرض شد سبب گردید تا نگرش من نسبت به مهاجرینی که به سرزمین من می آیند تغییر کند. افغان ها داستان زیادی برای تعریف کردن دارند. جنگ نفرت انگیزی که دست از سر آن سرزمین برنمی دارد، نژادهای گوناگون، قبیله های مختلف، مذاهب متفاوت، بی سوادی، فقر، بی فرهنگی، همه و همه عاملی شده اند که به چندپاره گی یک ملت انجامیده است. در آن سال ها برخی از افغانی ها به پاکستان و برخی به ایران مهاجرت کردند. اما عده ای نیز از شرایط بهتری برخوردار بودند. آنها به کشورهای عربی عربستان سعودی، کویت، امارات متحده عربی، قطر و امثالهم رفتند. البته غالب این افراد نیز در کشورهای عربی به کارهای سطح پایین اشتغال پیدا کردند، اما به نسبت، از سطح زندگی بهتری برخوردار شدند. حالا بعد از این مقدمه برگردیم به داستان راننده ی افغانی.
گروه پیشتاز که قبل از کاروان به مکه آمده بود باید برای انتقال وسایل مورد نیاز کاروان و مواد غذایی یک وسیله ی نقلیه تهیه می کرد. آنها بعد از جستجوی بسیار موفق شده بودند یک وانت تویوتای یک کابینه که راننده اش یک افغانی سنی مذهب بود را برای بیست روز اجاره کنند. قرار بر این بود که راننده در ساعات اداری در خدمت کاروان باشد. لذا او با همان لباس مدل افغانی، اگر کاری بیرون نداشتیم در اتاق کوچک ما پلاس بود. کنار دیواری می نشست، یک پایش را به صورت نیمه باز روی زمین دراز می کرد و پای دیگرش را خم می کرد و روی پای اول عمود می نمود. همیشه قبل از اینکه گوشه ی اتاق بنشیند برای خودش یک چای می ریخت، دو حبه قند برمی داشت و کنار چای روی موکت می گذاشت و در حرکات و رفتار ما دقیق می شد یا به قول "شهر قصه ای ها" می نگریست. زبان محاوره ای خدمه ی کاروان با او عربی بود. او عربی را به خوبی بلد بود و ما هم سعی می کردیم شکسته بسته به زبان عربی مقصود خود را بیان کنیم. ظاهراً انگلیسی و فارسی هم بلد نبود و چون دوستان من گمان می کردند که او حرف هایشان را نمی فهمد، هر چه می خواستند در مقابل او می گفتند. همانطور که عرض کردم از آنجایی که ما ایرانی ها گمان می کنیم باهوش ترین، فهمیده ترین، مومن ترین و زرنگ ترین مردم روی زمین هستیم، اهالی کاروان و علی الخصوص خدمه (که عملاً با راننده کار داشتند) با نگاهی کاملاً از بالا به پایین به او می نگریستند. آنها حتی سعی نمی کردند از کلماتی که در تمام زبان ها معنای مشترکی دارد و قابل فهم است در مقابل او استفاده نکنند، شاید که او متوجه شود و به دل بگیرد. بعد از یکی دوبار که من در این مورد به دوستان هم اتاقی تذکر دادم، باز هم نتیجه نداد و دوستان با جمله ی: "ای بابا بی خیال، حالیش نمی شه." به مکالمه خاتمه دادند. من همانطور که در اتاق به کارهای خود می رسیدم، در احوالات این راننده دقیق شدم. از فرم نگاه و واکنش های بسیار ظریف صورت، خیلی زود دانستم که او زبان فارسی را می فهمد. البته این نکته قابل ذکر است که قبل از آن همواره او را با احترام صدا می کردم، از او پذیرایی می کردم، زیر پایش بلند می شدم و برایم به خوبی مشهود بود که نگرش او در مورد من نسبت به نگرش اش به بقیه متفاوت است. نمی دانم، شاید یکی از دلایلش هم این بود که فهمیده بود من دکتر هستم. یک روز که جز ما دو نفر، کسی در اتاق نبود، دو تا چای ریختم و رفتم کنارش نشستم. سعی کردم به هر ترتیب ممکن با او رابطه ی کلامی مناسبی برقرار کنم. بعد همانطور که با هم چای می خوردیم، به زبان فارسی گفتم: "من می دانم که تو فارسی می فهمی. یک مسلمان خوب نیست دروغ بگوید. چرا به اینها نگفتی که فارسی بلدی؟" او برای لحظه ای در چشمان من خیره شد. چای اش را سر کشید. به پا خاست و از اتاق بیرون رفت. مدتی در اتاق نشستم. بعد برای انجام کارهای دیگر از اتاق خارج شدم. وقتی دوباره بازگشتم، همان گوشه ی اتاق نشسته بود. چند دقیقه ای سکوت حکمفرما بود. بعد ناگهان زبان باز کرد. فارسی را نه به خوبی افغان های هزاره، ولی به صورت شکسته بسته حرف می زد. معلوم شد که از ما ایرانی ها به شدت دلخور است. البته این را من از رفتارهایش قبلاً هم دریافته بودم. روزهای بعد هر گاه که فرصتی دست می داد با او به صحبت می نشستم، گاهی در اتاق و گاهی در وانت. قرابت مذهبی با مسلمانان عربستان سعودی باعث شده بود که ناخودآگاه دلخوری اش از ما شیعه مذهب ها دو چندان شود. یک روز به او یک دستی زدم که: "آیا وظیفه دارد اگر نکته ای غیرعادی در میان ایرانیان دید، گزارش دهد؟" او کتمان کرد، اما نوع کتمان کردنش برای من از هر گونه اعترافی معنی دار تر بود. آن چند روزی که با هم گذراندیم، تمام تلاشم را کردم تا به او بفهمانم ما ایرانی ها با افغانی ها پدرکشتگی نداریم. سعی کردم بگویم همین که به حج آمدیه ایم، مفهومش این است که به خدا و پیامبر خدا اعتقاد داریم و بقیه اش خیلی مهم نیست. او می گفت: اهالی کاروان شما علناً به عمر فحش می دهند . شما ایرانی ها به صحابه ی رسول خدا و خلیفه ی مسلمین احترام نمی گذارید. اینجا بود که من زبانم بند می آمد و نمی دانستم چه باید بگویم. البته اگر این افغانی را با خود نزد آخوند کاروان می بردم، شاید با دانشی که داشت او را کاملاً توجیه می کرد که به هر کس دلش خواست فحش بدهد، اما من قصدم این بود که در این سفر معنوی، باید دل آدم ها به هم نزدیک تر شود. حالا اینکه موفق شدم یا نه، فکر نمی کنم موفق شده باشم.
روز آخری که قرارداد او به پایان رسید، من برای اجرای دستوری به خارج از کاروان رفته بودم. وقتی بازگشتم، او را در مقابل هتل دیدم که به انتظار ایستاده است. گفت کارش تمام شده و دارد می رود. منتظر مانده تا با دکتر خداحافظی کند. جملاتش برایم خیلی خوش آیند بود. با هم دست دادیم. او را در آغوش گرفتم. خداحافظی کردیم. پشت وانتش نشست و رفت. نمی دانم با همه خداحافظی کرده بود یا نه. یکی دو نفر گفتند: "آخیش. از دستش راحت شدیم." آنها تا روز آخر هم ندانستند که راننده ی افغانی فارسی می فهمید!
کتکی که از سعودی ها خوردیم
آن سالی که من به حج رفتم، یکی از اقوام نزدیک که دو سه سالی از من بزرگتر است، فیش حج خرید و تقریباً هم زمان با یکدیگر در مکه بودیم. او یک روز عصر به سراغ من آمد. مدتی را با هم در هتل گذراندیم. بعد برای قدم زدن و البته شناخت بیشتر از جایی که آمده ایم، زدیم به خیابان. خیلی زود از خیابان اصلی خارج شدیم و در خیابان های فرعی به قدم زدن پرداختیم. یکی از دوستان عزیز که او نیز خدمه ی کاروان بود، همراهمان شد. ما دو نفر لباس معمولی به تن داشتیم، اما قوم و خویش نازنین من، لباس فرم ایرانی به تن داشت که مثل گاو پیشانی سفید در همه جای مکه و مدینه معرف حضور همه هست. در یک خیابان خلوت، سه نفری در حال قدم زدن در پیاده رو بودیم. یک اتومبیل تویوتای کرسیدای سفید رنگ در فاصله ی صد متری روبروی ما ایستاده بود. شیشه های دودی اجازه نمی داد سرنشینان اتومبیل از خارج دیده شوند. اتومبیل از فاصله ی صد متری ناگهان با شتاب زیاد شروع به حرکت نمود و با سرعت از کنار ما عبور کرد. ظاهراً برای ما که در پیاده رو بودیم، اینکه یک اتومبیل بخواهد در سواره رو تند برود نباید جلب توجه کند. درست در لحظه ای که اتومبیل از کنار ما رد شد، من سوزش شدیدی را در دست راستم احساس کردم. ابتدا اصلاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. بعد معلوم شد که از داخل اتومبیل یک تکه ی نسبتاً بزرگ سیمانی را به سمت ما پرتاب کرده اند. تکه سیمان ابتدا به دست من خورده و بعد راهش را عوض کرده و به پای آن قوم و خویش نازنین خورده و افتاده زمین. ما برای لحظاتی هاج و واج یکدیگر را نگاه کردیم. اصلاً توجیه نبودیم که چرا باید کسی چنین کاری بکند. بعد کم کم درد دست در ناحیه ی ساعد مرا به خود آورد. خیلی زود دستم ورم کرد و کبود شد. خوشبختانه تکه ی سیمانی بیشترین انرژی اش را روی دست من خالی کرده بود و به دوست ما صدمه ی مهمی نرسید. اتومبیل تویوتا قبل از اینکه ما بفهمیم چه اتفاقی افتاده ناپدید شده بود. ما هم با اوقات تلخ، از اینکه پیاده روی مان به گند کشیده شده، راه رفته را بازگشته و به هتل خزیدیم. آن شب تا آنجا که می شد روی دستم کیسه ی آب یخ گذاشتم. مسکن خوردم تا بتوانم بخوانم. دوستان اصرار داشتند که به بیمارستان برویم. فکر کردم تا صبح صبر کنم. صبح، ورم دست کمتر شده بود. می توانستم مفاصل دست را جابجا کنم. خودم برای خودم فتوا دادم که دستم نشکسته است. آنرا باندپیچی کردم و به کارهای روزانه رسیدم. درد دست تا یک هفته آزار دهنده بود. بخصوص وقتی بار سنگینی برمی داشتم. از قدیم گفته اند درد هم مثل غم است، خروار خروار می آید، مثقال مثقال می رود. درد دست خوب شد اما زخم قلبی که نمی داند چه بدی ای در حق دیگران کرده که مستوجب عذاب است، هنوز باقی است.
ادامه دارد ...