ای قوم به حج رفته - بخش هشتم
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
برای دست گرمی، اول اینکه "بچه تهرون" را بچه ی تهرون یا بچه ی تهران نخوانید. چون معنی و مفهوم آن به کلی متفاوت است. دوم اینکه هم بچه های تهران و هم بچه های شهرستان ها که با برخی جوان های تهرانی برخورد داشته اند، به خوبی می دانند "بچه تهرون" یعنی چی.

ای قوم به حج رفته

قسمت هشتم

بچه تهرون

برای دست گرمی، اول اینکه "بچه تهرون" را بچه ی تهرون یا بچه ی تهران نخوانید. چون معنی و مفهوم آن به کلی متفاوت است. دوم اینکه هم بچه های تهران و هم بچه های شهرستان ها که با برخی جوان های تهرانی برخورد داشته اند، به خوبی می دانند "بچه تهرون" یعنی چی. به نظرم این واژه بیش از هر جای دیگر در خدمت سربازی خودش را نشان می دهد و تا آنجایی که شخصاً تجربه کرده ام، همواره یک مرزبندی بین بچه تهرونی ها و شهرستانی ها وجود داشته است. حالا اینکه تهرانی ها این مرزبندی را به وجود آورده اند یا شهرستانی ها، نمی دانم. قدر مسلم این است که این مرزبندی وجود داشته و هنوز هم دارد. به گمانم هر دو گروه در به وجود آمدن این مرزبندی های نادرست و در بسیاری مواقع زشت، مقصرند. به یک نفر گفتند از پشت کوه آمده ای. گفت همه ی کمیت های زندگی نسبی و مقایسه ایست. بستگی دارد که مبنا را کجا قرار دهیم. مثلاً از نظر یک تهرانی، یک شمالی پشت کوهی حساب می شود و از دیدگاه یک شمالی، تهرانی پشت کوهی است. در هر صورت "بچه تهرون" از دیدگاه بچه تهرون کسی است که خیلی سرش می شود، خیلی تیز است، خوب می تواند خالی بندی کند، از پس همه چیز و همه کس بر می آید و در یک کلام به واسطه ی اینکه در تهران بزرگ شده، یک سر و گردن از شهرستانی ها بالاتر است. اما برعکس، از دیدگاه یک شهرستانی، "بچه تهرون" موجودی است از خود راضی، پر رو و خالی بند که به سایرین از بالا به پائین نگاه می کند. با این مقدمه به عنوان دست گرمی برویم سراغ ماجرای "بچه تهرون".

برایتان گفتم همان روز اول که اتاق ها را بین زوار تقسیم کردیم، عده ای برای اعتراض به اتاق مدیر آمدند. چند ساعتی طول کشید تا مدیر و معاون کاروان با رضایت یا با زور موفق شدند سر و صداها را بخوابانند و هر کس به اتاقش رفت، الا دو نفر. دو جوان تهرانی که اولی بلند قد، سپید چهره و سی و یک ساله بود و دومی نه به آن بلند قدی، یک کمی تپل مپل، سبزه و بیست و هشت ساله. این دو نفر به قول خودشان کارشان بیسینس (بیزینس) بود. والدین هر دو از کسبه ی بازار بودند و آنها خاک بازار بزرگ تهران را خورده بودند و زرنگی بسیار، تجربه، پول سرشار بابا و بازار به هم ریخته ی اقتصاد کشور سبب شده بود که خیلی زود، برای خودشان دفتری و دستکی فراهم کنند. آنطور که روزهای بعد برایم تعریف کردند حاجی اولی حدود صد کارمند و علاوه بر دفتر در تهران، یک دفتر در کلکته و یک دفتر هم در دبی داشت. خودش می گفت هزار و دویست قلم جنس وارد می کند. وضع و حال اولی چنان توپ بود که دومی که با بیست و هشت سال سن، من و تمام اعضای خانواده و جد و آبادم را یک جا می توانست بخرد و آزاد کند، خودش را هیچ می پنداشت. این دو عزیز دل، قبلاً برای ماه عسل های مکرر، بارها به حج عمره رفته بودند و همراه عیال مربوطه در هتل هایی با تخت و میز، مستقلاً در کنار عیال روزگار را سپری کرده بودند. لذا تحمل شرایط موجود چندان به مذاقشان خوش نمی آمد. از طرف دیگر شبانه روز را باید با چهار هم اتاقی دیگر که متوسط سنشان کمی از حضرت نوح کمتر بود می گذراندند و این اصلاً آنها را راضی نمی کرد. لذا از همان روز اول، تمام وقتی را که در هتل و بیدار بودند در اتاق کوچک ما سپری می کردند و اگر چه من و یکی دیگر از دوستان چندین بار به طور خصوصی از مدیر کاروان خواستیم که به دلیل کوچکی اتاق و حفظ برخی حریم ها، عذر این عزیزان دل را بخواهد، او هیچ اقدامی نکرد. به طوری که کم کم برخی دیگر از اعضای کاروان نیز به گمان اینکه اتاق ما، اتاق کنفرانس و روابط عمومی کاروان است، هر وقت دلشان می خواست و برای هر چقدر که دلشان می خواست می نشستند و تو اگر دلت می خواست لحظه ای دراز بکشی یا به مطالعه بپردازی یا چیزی بنویسی، علناً امکان پذیر نبود.

آن سال ها، چند سالی بود که تازه تلفن همراه به ایران آمده بود. خوب یادم هست که من یک موبایل نوکیای کوچک داشتم که معلوم شد پایت را از مرز بگذاری آنطرف تر، حکم پاره آجر را پیدا می کند. یعنی خدمات رومینگ و اینترنت و این جور چیزها آن موقع وجود نداشت. اولین هم کلامی من با این عزیزان دل روز دوم اتفاق افتاد. آنها هر کدام یک موبایل گران قیمت داشتند و روزی یکی دو ساعت با ایران صحبت می کردند. آن روز من خیلی محترمانه از یکی از آنها پرسیدم: شما چگونه با ایران صحبت می کنید؟ اگر ممکن است به من هم یاد بدهید تا بتوانم سراغی از زن و بچه بگیرم. عزیز دل برادر هم بلافاصله پاسخ داد: "مشتی موبایل ایران را بنداز دور. این موبایل ماهواره ای یه. مال دبی. دیقه ای خدات تومن پولشه." خلاصه ما رو می گی؟ به عنوان یک انسان عقب افتاده، تیره ی پشت مان خیس عرق شد. این دو عزیز دل، روزانه تمام کارهای تجاری شان را با همان موبایل ها راه می انداختند. همان یکی دو هفته برای من کافی بود تا بدانم قدرت واقعی در کشور در دست چه گروه هایی هست. آنها نه تنها جیک و پوک مدیر کاروان را می دانستند، بلکه جوری راجع به تک تک عناصر حکومتی، دولتی و غیردولتی حرف می زدند که انگار با همه ی آنها پسرخاله اند. به زیر و بم اقتصاد کشور و بازار مسلط بودند. می دانستند کی دلار و درهم بالا می کشد، کی پائین می کشد. از آن جالب تر اینکه نیم ساعت بعد از اینکه سعید حجاریان ترور شد، قبل از اینکه آمبولانس او را به بیمارستان برساند آنها خبر داشتند. حجاریان را از خودش هم بهتر می شناختند. حتی حدس می زدند که چه کسانی او را ترور کرده اند و خیلی چیزهای دیگر. در حالی که من اصلاً نمی دانستم حجاریان چه کسی هست و آنها که اینها نام می برند چه کسانی هستند. ضمن اینکه می دانستند با ترور حجاریان چه تغییراتی در نظام سیاسی و طبعاً اقتصادی کشور رخ خواهد داد. این بود که موبایل ها راه می افتاد و از مکه مکرمه به بازار تهران دستور می رسید که چه چیزی را بفروشند و چه چیزی را دست نگه دارند، چون ممکن است گران شود.

این جور آدم ها یک هنر دیگر هم دارند که من و شما از آن بی بهره ایم (یعنی من بی بهره ام، شما را نمی دانم)، آن هم این است که می دانند چگونه می شود آدم ها را به ارزان ترین قیمت ممکن خرید. فقط کافی است هر سه چهار روز یکبار، موبایل ات را برای دو سه دقیقه به یکی از خدمه ی کاروان یا آشپز قرض بدهی تا بیچاره به زن و بچه اش زنگ بزند. برای کسی که روزی یکی دو ساعت تلفن همراه به گوشش چسبیده است، روزی سه چهار دقیقه قرض دادن تلفن، هزینه ی معنی داری نیست. اما حاصلش این می شود که هر غذایی که دلت خواست یا هر وقت که عشق ات کشید از آشپز طلب کنی و یا اینکه خودت را برای یک ماه در اتاق دیگران جا نمایی. من را البته اینجوری نمی شد خرید. نه اینکه خریدنی نباشم. اشتباه نشود. یک نفر می گفت: همه ی آدم های روی زمین خریدنی اند. منتهی قیمتشان فرق می کند. بعضی ها را با پول می شود خرید، بعضی ها را با چیزهای دیگر. حتی بعضی ها را می شود با آخرت خرید. در هر صورت من ترجیح می دادم کارت تلفن بخرم، از مدیر مرخصی بگیرم و کنار خیابان در یک گوشه کناری، زنگی و حالی و احوالی. بخصوص که شش نفر هم گوش هایشان را تیز نکرده اند تا بشنوند تو به مادرت یا والده ی آقا مصطفی چه می گویی.

به نظرم می آید این دو عزیز دل برادر، مصداق بارز "بچه تهرون" بودند. حالا چه از دیدگاه تهرانی ها و چه از دیدگاه شهرستانی ها. یکی از خصوصیات بارز بچه تهرونی ها این است که خیلی زود می خواهند سر از کار دیگران دربیاورند. برای آنها (مثل سایر نژادپرست ها) مرز بین خودی و بیگانه خیلی مهم است. به عنوان مثال اگر آشپز لهجه ی شیرین آذری دارد، حتماً باید یکی دو تا از آن واژه هایی که برای دست انداختن او در چنته دارند مثل اینکه "شوما خودشو ناراحت نکن" یا چیزهای دیگر به طرف بیندازند تا حساب کار دستش بیاید و بداند با کی طرف است. به عنوان یک واحد درسی برای مقابله با اینگونه نژادپرستان که در مرکز و البته اقصی نقاط کشور ما وجود دارند و جلوتر از دماغ عمل کرده ی خودشان را نمی توانند ببینند، عرض می کنم روش های مختلفی وجود دارد. روشی که من معمولاً انتخاب می کنم، اسمش "تسلیم محض" است. این اسم البته ابداع خودم است و این روش در بسیاری از مواقع جواب می دهد. حالا اگر یک وقت شما خواستید امتحان بکنید، جواب نداد، شاید دلیلش این است که یا درست از این روش استفاده نکرده اید یا طرف پاتک اش را بلد بوده است. به هر حال همان روزهای اول دوم این عزیزان دل، همانطور که به پتوی های ما لم داده و پاهایشان را تا کمرکش اتاق دراز کرده بودند، از یک یک اعضای کابینه (خدمه) شرح حال گرفتند که اهل کجا هستند؟ چکار می کنند؟ چقدر در می آورند؟ دفعه ی چندم است که به حج آمده اند؟ زن و بچه دارند یا نه؟ سایز کفش شان چند است؟ دور کمر؟! دور سینه؟! و خیلی چیزهای دیگر. البته تمام آنهایی که خودشان را از دیگران بالاتر می دانند به خود اجازه می دهند بدون آنکه اطلاع زیادی از خود بدهند، صراحتاً از دیگران اطلاعات بگیرند.

من اما از روند جاری اصلاً رضایت نداشتم. به چند دلیل: اول اینکه گمان می کردم همه ی ما به یک سفر روحانی و معنوی آمده ایم و قبل از آمدن باید همه ی منیت هایمان را زمین گذاشته و سبک بال و زلال به این سفر آمده باشیم. دوم اینکه به عنوان یک متولد و بزرگ شده در تهران، انواع و اقسام "بچه تهرون" ها را دیده و با آنها بزرگ شده بودم. اینجور آدم ها برایم یادآور زمانی بود که خود نیز به خاطر همه ی آنچه که نداشتم و به غلط، گمان می کردم تافته ای جدابافته هستم. لذا سال های بسیاری از اینکه کسی بخواهد آینه ی تمام قدی از زشتی های خودت باشد گذشته بود. درست است که به سفر حج آمده ای، اما نیامده ای که تسلیم نخوت و غرور شوی. آمده ای که زلال شوی. در پیشگاه یگانه به یگانگی نائل شوی. اما اگر قرار باشد نزد هر بچه پولداری وا بدهی بهتر است حج را ناتمام بگزاری و برگردی. باری ... همان روز اول عزیزان دل دانستند که من پزشک هستم. مثل نود و نه درصد سایر مردم سرزمین من، وقتی بدانند که دکتری، اولین سئوال بعدی شان این است که تخصص ات چیست؟ و مثل نود و هشت درصد مردم سرزمین من، وقتی می فهمند که با یک پزشک عمومی طرف اند، درست مثل این می ماند که با گاو مش حسن روبرو شده اند که هیچ چیز حالی اش نیست و اینقدر بی عرضه بوده که نتوانسته برود و تخصص بگیرد. حالا اگر خودشان دیپلم را هم با تک ماده گرفته باشند، اصلاً خیالی نیست و به قول پیمان یوسفی چیزی از ارزش های آنها کم نمی کند! با این پیش درآمد، همان روز اول در پاسخ به این سئوال که: "خب دکتر جان، مطب ات کجاست؟" عرض کردم که یک مطب خرابه ای در فلان شهرستان کوچک دارم. بعد ادامه دادم که من سعادت اینکه در تهران زندگی کنم را ندارم. بعد گفتم خوش به حال شما که بچه ی تهرانید. بعد تکمیل کردم که بچه تهرون بودن سعادت می خواهد که من ندارم. آنقدر گفتم و گفتم و گفتم تا آنها کم کم  باورشان شد که من عمیقاً عقده های سرکوب شده ای در زمینه تهرانی بودن دارم. و این برای من کافی بود. خوشبختانه دوستان خدمه و خصوصاً مدیر کاروان که در اتاق حضور داشتند جمله ای در مخالفت با من بیان نکردند و همین سکوت آنها، عملاً صحت گفتار من را تایید کرد. کار تا آنجا پیش رفت که وقتی دیدند کسی که مقابلشان نشسته، نه تنها تصمیم به مخالفت و جنگیدن یا به قول خودشان شاخ شدن ندارد، که زیاده از حد تسلیم است، شروع کردند به دلجویی که: "ای بابا، حالا زندگی توی شهرستان خیلی هم بد نیست و تهرون جای زندگی نیست." و از این حرف ها.

روزها می گذشت و ما خدمه ی کاروان بیش از اینکه یکدیگر را ببینیم، این دو عزیز دل را می دیدیم. چرا که هر یک از ما سرش به کاری گرم بود و زمان هایی که بتوانیم دور هم بنشینیم و گپی بزنیم یا حتی با هم غذا بخوریم، کم فراهم می شد. اما آنها هرگاه بیرون از هتل نبودند در اتاق ما پلاس می شدند و در هر مسئله ای دخالت می کردند. اظهار نظر می کردند. دیگران را مسخره می کردند و بالاخره یک کسی باید یک کمی جواب می داد. این وظیفه ی خطیر را ناگفته من به عهده گرفته بودم. با ادای جملاتی که آنها با شنیدنش به عرش اعلا می رفتند و سایر دوستان هم که می دانستند چقدر طنز در این همه احترام وجود دارد، لذت می بردند. دو سه روز که گذشت عملاً این دوستان به "بچه تهرون" تغییر نام داده بودند. هر جمله ای که از طرف من ادا می شد یا یک "بچه تهرون" در ابتدای جمله داشت یا در انتهای آن. البته عباراتی چون: خوشا به سعادتت، هرکسی این سعادت را نداره که اندازه ی شما بفهمه، درک عمقی شما از مسائل به خاطر اینه که بچه تهرونی، درسته بچه تهرون، صد در صد بچه تهرون، کاملاً حق با شماست بچه تهرون نیز همواره چاشنی مذاکرات روزمره بود. جزئیات آنچه در این یک ماه بین ما رد و بدل شد، هرچند برای ما در آن زمان بسیار جذاب بود اما از حوصله ی این مطلب خارج است.

یکی از کارهای زشتی که این دو عزیز دل می کردند این بود که هر شب که به هتل می آمدند خریدهایشان را که عمدتاً اجناس گران قیمتی بود توی اتاق ما پهن می کردند و به کسانی که هیچگاه توان خرید بخشی از این اجناس را هم نداشتند نشان می دادند. تقریباً دو هفته از آغاز سفر ما گذشته بود که روزی حاجی آقای بزرگتر یک ساعت زنانه ی "تیسوت" از کیف اش درآورد و با افتخار عنوان کرد که مبلغ قابل توجهی بابت آن پول داده و آنرا برای عیال خریده است. از قضای روزگار دو روز قبل که من به حرم رفته بودم، در بازگشت سری هم به بازار زدم و برای یکی از عزیزترین موجوداتی که دلم برایش می تپید و می تپد همان ساعت را خریده بودم. جهت اطلاع عرض کنم که در مکه و مدینه ساعت های بسیاری هست که دو تا ساعت (یکی زنانه و یکی مردانه) کاملاً شبیه هم در یک قوطی در معرض فروش گذاشته می شود که قیمت های ناچیزی دارند. به عنوان مثال یک جفت ساعت برای خودم و همسرم از دستفروش ها به مبلغ 25 ریال سعودی خریدم که اکنون بعد از پانزده سال هنوز هم قابل استفاده است و فقط چند بار بند چرمی اش را عوض کرده ام. اما آن ساعت گران قیمت تنها چیز با ارزشی بود که من در آن سفر خریدم و پیش از سفر نیز در این مورد برنامه ریزی کرده بودم. وقتی ساعت حاجی آقا را دیدم، در یک لحظه دریافتم که دقیقاً همان ساعتی را که من خریده ام برای خانمش خریده است. منتهی چهل پنجاه ریال گرانتر. به نظرم رسید وقتش رسیده تا کمی سر به سر حاجی آقایی که دو هفته است به خودش اجازه داده تا سر به سر هر کسی در کاروان (حتی آدم هایی که سال ها از او بزرگترند) بگزارد، بگزارم. تا ساعت را دیدم، بلافاصله گفتم: " اِ چه جالب. من هم عین همین ساعت را از وسط بازار خریدم بیست ریال." هر دو نفر به سرعت واکنش نشان دادند که: "مشتی این ساعت خدات تومن پولشه." پاسخ دادم: "شوخی می کنی. من خریدم بیست ریال." گفتند اگر راست می گویی بیار ببینیم. من هم رفتم و از درون ساکم ساعت را در آوردم و به آنها دادم. آنها در حالیکه کاملاً مراقب بودند ساعت ها با هم قاطی نشود، از قوطی ساعت گرفته تا خود آن را به دقت با هم مقایسه کردند. من هم خودم را کاملاً بی توجه نشان می دادم. آدم که خودش را برای یک ساعت بیست ریالی نمی کشد. حتی اگر بخواهد با یک ساعت بسیار گران تر عوض شود! وقتی خوب مقایسه کردند به این نتیجه رسیدند که هر دو ساعت یکی است. بعد من شروع کردم: "همین؟ این همه بچه تهرون بازی در آوردین و ما خیلی زرنگیم و این حرف ها، نتیجه اش این شد که عرب ها یک ساعت بیست ریالی را فلان مقدار بهتان بیندازند؟" باور بفرمائید که دیدن قیافه ی این دو عزیز دل در آن لحظه به دو هفته زخم زبان شنیدن می ارزید. بلافاصله بدون اینکه اجازه دهند سایر دوستان حاضر یا خود من توضیح بدهیم از اتاق خارج شدند. به سراغ همسرانشان رفتند که اعلام کنند سرشان کلاه رفته است و بعد هم از هتل خارج شدند. بعداً معلوم شد که آنها بسیاری از ساعت فروشی های لوکس مکه را زیر پا گذاشته بودند. به بسیاری از دستفروش ها سر زده بودند و آخر سر نتیجه گرفته بودند که قیمت ساعت با کمی کم و زیاد همان است که آنها خریده اند. بعد وقتی شب به هتل بازگشته اند، مدیر کاروان بالاخره قفل سکوتش را در مورد من شکسته و به آنها گفته که من نیز ساعت را نزدیک به همان قیمت که آنها خریده اند، خریده ام. به آنها گفته بود که فلانی دو هفته است که به قول خودتان شما را سر کار گذاشته است و شما اینقدر احساس زرنگی می کرده اید که متوجه نشده اید.

روابط من با این دو عزیز دل یا بهتر است عرض شود روابط این دو عزیز دل با من، طی دو هفته باقیمانده از سفر بسیار متفاوت بود. هر چقدر که در دو هفته ی اول من به آنها "بچه تهرون" گفته بوده بود، آنها در دو هفته ی بعد تلافی کردند. با مقدمه یا بی مقدمه، در اتاق، در راهرو، در خیابان، در اتوبوس، تنها یا در مقابل دیگران مرا "دکتر بچه تهرون" صدا می کردند. در لحن صدایشان شوخی بود و جوری نبود که کسی به دل بگیرد. یکی دو روز بعد از آن ماجرا، در تنهایی برایشان توضیح دادم که هر چه می خرند را در ساکشان بگذارند تا در تهران به آنهایی که مثل خودشان پولشان از پارو بالا می رود نشان دهند و البته آنها نیز پذیرفتند.

اینجور آدم ها همه چیزشان منفی نیست. گاهی یک جورهایی هم از خودشان مرام به خرج می دهند. بعضی وقت ها پول های عجیب غریبی خرج می کنند یا می بخشند که در مخیله ی دیگران نمی گنجد. بعضی وقت ها تا آخر پای حرفشان می ایستند. آدم ها یکسره سیاه یا یکسره سفید نیستند. آدم ها "آدم"اند. همه ی ما یک سری خوبی ها و یک سری بدی ها داریم. مهم این است که برآیند برداری که شخصیت ما را شکل می دهد مثبت باشد.

هر دوی این حاجی آقا ها در پایان سفر مرا به مجلس ولیمه ی خود دعوت کردند که البته من در هیچ مجلس ولیمه ای شرکت نکردم. این جمله ی آخر را نوشتم تا بدانید آنها با خوبی و خوشی از من جدا شدند. و حتماً از اینکه من سر به سر آنها گذاشته ام خیلی به دل نگرفته اند. من نیز البته همین احساس را دارم. فقط فکر می کنم "بچه تهرونی" ها و سایر نژادپرست ها باید یک فکر اساسی به حال خودشان بکنند.

 

تاریخ ثبت مقاله: فروردین 1394

ادامه دارد ...


تعداد بازدید ( 845 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha