ای قوم به حج رفته - بخش دهم
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
در عربستان سعودی (یعنی ببخشید در جده، مکه و مدینه، چون من شهرهای دیگر را ندیده ام) آب لوله کشی را نمی شود نوشید. لذا مردم آب اشامیدنی را از فروشگاه ها می خرند. البته این ظرف های پلاستیک که امروزه سر هر کوی و برزن به وفور یافت می شوند، حداکثر سی سال از اولین تولیدشان می گذرد. بنابراین داستان آب آشامیدنی درون بطری پلاستیکی که به اشتباه در کشور ما به آب معدنی معروف شده است
ای قوم به حج رفته
قسمت دهم
کمبود آب اشامیدنی
در عربستان سعودی (یعنی ببخشید در جده، مکه و مدینه، چون من شهرهای دیگر را ندیده ام) آب لوله کشی را نمی شود نوشید. لذا مردم آب اشامیدنی را از فروشگاه ها می خرند. البته این ظرف های پلاستیک که امروزه سر هر کوی و برزن به وفور یافت می شوند، حداکثر سی سال از اولین تولیدشان می گذرد. بنابراین داستان آب آشامیدنی درون بطری پلاستیکی که به اشتباه در کشور ما به آب معدنی معروف شده است، نهایتاً می تواند سی سال عمر داشته باشد. مردم عربستان قبل از آن چکار می کرده اند، نمی دانم. البته فشار همان آب های غیر آشامیدنی هم در تمام طول شبانه روز یکسان نبود. معمولاً در بالای ساختمان های بلند مرتبه، چندین تانکر برای ذخیره ی آب وجود دارد. آب از پایین به بالاترین طبقه پمپ می شود و سپس در شبکه ساختمان توزیع می گردد. در ساختمان ما یک لوله کشی دیگر هم وجود داشت، آن هم برای آب شرب یعنی آب آشامیدنی بود. روزی یک بار یا بیشتر، یک تانکر بزرگ می آمد که رویش به عربی نوشته بود "آب آشامیدنی". لوله ی آن را به ساختمان وصل می کردند و تانکر آب آشامیدنیِ ساختمان را پر می کرد. به طور معمول ما از این آب برای آشپزی و شستن ظرف ها استفاده می کردیم اما موظف بودیم برای اهالی کاروان بطری آب آشامیدنی تهیه کنیم. من نمی دانم کاروان های دیگر چه می کردند اما ظاهراً کاروان ما بودجه ی قابل توجهی برای خرید آب نداشت. یعنی راستش را بخواهید برای خیلی چیزهای دیگر هم نداشت. میوه جاتی که در میدان میوه و سبزی مکه یا مدینه بود در اندازه های مختلف ارائه می شد یا به قول فرنگ رفته ها سایزبندی داشت. روی هر کارتن نوشته می شد که مثلاً داخل این جعبه چند تا پرتقال یا سیب هست. وزن کارتن ها یکی بود اما هر چه اندازه ی میوه بزرگتر باشد، طبیعی است که تعداد کمتری در کارتن جا می شود. ما به علت اینکه وضع مالی خوبی نداشتیم، مجبور بودیم که میوه های کوچکتری بخریم. همین داستان برای تعداد نانی که می خریدیم هم تکرار می شد. برای بسته های آب آشامیدنی هم همینطور. به نظرم آن شش هزار ریالی که به خاطر بی تجزبگی و سوء مدیریت در ابتدای سفر بابت جریمه پارکینگ پرداخت کردیم، سبب شد تا مجبور شویم یک ریاضت اقتصادی را به کاروانیان تحمیل کنیم. وقتی بزرگان کاروان دستور خرید مشخصی را می دادند، ما به عنوان مجریِ دستورات، مجبور بودیم که در توزیع نان خست به خرج دهیم. چرا که در غیر این صورت به یک عده نان نمی رسید. موارد متعددی پیش آمد که اگر کسی نان بیشتری می خواست، از آنچه قرار بود خودمان بخوریم به ایشان می دادیم و قید نان خوردن را می زدیم.
یکی از وظایف ما این بود که بسته های آب معدنی را باز کنیم و بطری ها را در یخچال قرار دهیم تا خنک شوند و زائران از آنها استفاده کنند. عملاً سهمیه ای برای تعداد بطری برای هر نفر وجود نداشت. هر چه باشد، در گرمای عربستان به هتل آمده بودیم. دشت کربلا که نبود. بر اساس محاسبات ما، هر زائر حداکثر در روز به پنج بطری نیم لیتری آب آشامیدنی احتیاج داشت و برای یک کاروان دویست نفری، روزانه هزار بطری آب تهیه می کردیم. اما نمی دانم چرا همیشه آب کم می آمد. البته اینکه بگویم نمی دانم چرا، حرف بیهوده ای است. چون دقیقاً می دانستم که چرا آب کم می آمد. اولاً زائرین تمام آب بطری را مصرف نمی کردند. تا زمانی که آب بطری خنک بود از آن می نوشیدند و وقتی گرم می شد، آب باقیمانده را دور می انداختند. ثانیاً وقتی می خواستند از هتل خارج شوند، برای اینکه مجبور نباشند در بیرون از هتل آب بخرند، هر کدام دو سه بطری آب در کیف شان می گذاشتند و خارج می شدند. در بسیاری از مواقع اولین جایی که می رفتند حرم بود. در ورودی درهای مسجدالحرام، هر چیز اضافی را باید دور می انداختند، لذا یکی دو بطری استفاده نشده را به سطل آشغال می سپردند. تازه اگر هم موفق می شدند بطری ها را با خود به داخل مسجد ببرند، در کوتاه زمانی گرم می شد و دیگر اشتیاقی به نوشیدن آن وجود نداشت. در این صورت، زائر پیش خود فکر می کرد برگرداندن بطری به هتل بار گرانی است کشیدن به دوش. تازه جا را برای خریدهای بعد از زیارت تنگ می کرد. لذا بطری تازه نفس، بی آنکه پایش به زمین سبز استادیوم بخورد! روانه سطل آشغال می شد. و بدینسان هر روز چالشی به نام بحران آب آشامیدنی وجود داشت. چندین بار من از مدیر نازنین کاروان خواستم که او در مورد مشکلات مالی اش با مسافران صحبت کند و ایشان را در جریان بگذارد یا اینکه حداقل در مورد مصرف نادرست بطری های آب به ایشان تذکر دهد. اما او که چند تا پیراهن بیشتر از من پاره کرده بود، می گفت: تو عقل ات نمی رسد. اگر در این مورد صحبت کنیم، وضع بدتر می شود. من می گفتم: هر یک از مسافران هزاران ریال سعودی در این سفر خرج می کنند. اگر جلسه ای بگذاریم و از آنها بخواهیم که نفری پنجاه ریال بدهند، می توانیم کیفیت خدماتی را که به آنها می دهیم به مراتب افزایش دهیم. اما او باز هم زیر بار نمی رفت. می گفت اگر از زائران درخواست پول کنیم، سازمان حج و زیارت پرونده ی کاروان را برای همیشه خواهد بست و در سال های آتی او نمی تواند کاروان داری کند. درخواست دیگر من این بود که اگر مدیر کاروان نمی تواند با مسافرانش درد دل کند، چقدر خوب می شود که مسئول امور دینی کاروان در خصوص عدم اسراف آب آشامیدنی به کاروانیان تذکر دهد. اما صراحتاً گفته شد که ایشان ترجیح می دهند در این امور دخالت نکنند. اما همه ی این توضیحات برای کاروان بطری آب نمی شد. از یک ساعتی به بعد درون یخچال ها بطری آب نبود و روزانه ده ها نفر برای درخواست بطری آب مراجعه می کردند. تا اینکه یک روز فکری به ذهن ما رسید. سربازی که در خط مقدم می جنگد، چکار دارد آن بالا مالاها چه خبر است؟ او برای جنگیدن به ابزار نیاز دارد و اگر به اندازه ی کافی ابزار موجود نباشد، دو راه بیشتر ندارد: تسلیم شود (یا به مرگ یا به دشمن) و راه دیگرش این است که روش های جنگیدنش را عوض کند. زائران روزانه صدها بطری خالی را به سطل های زباله می سپردند. یعنی عملاً توی سطل های زباله به جز بطری خالی چیز دیگری نبود. شب که از نیمه می گذشت و راهروها خلوت می شد، یواشکی بطری های سالم و تمیز را برمی داشتیم، آنها را می شستیم، با آب آشامیدنی لوله کشی پر می کردیم، در آنها را محکم می کردیم و لابلای بطری های نو در یخچال جاسازی می نمودیم. به این ترتیب ده تا پانزده درصد به بطری های آب کاروان اضافه می شد. از آنجایی که ما ایرانی جماعت خوب همدیگر را می شناسیم و از پس هم بر می آئیم، بعد از دو سه روز، عده ای که زرنگ تر بودند، به این ترفند پی بردند و قبل از نوشیدن، پلمب در بطری را چک می کردند. اما در هر صورت تا مدتی نیاز به بطری آب آشامیدنی کمتر شد. حتماً خواهید گفت: "عجب کار زشتی می کردید، آن هم در یک سفر معنوی." من نیز پاسخ خواهم داد که شما کاملاً درست می فرمائید. از این دست کارهای زشت و خلاف اخلاق عمومی تا دلت بخواهد انجام می شود. یک عده آب را بر می دارند و می ریزند دور، از آن طرف زبان درازی می کنند که این چه وضعش است؟ چرا آب نداریم؟ یک عده سوء مدیریت می کنند و بودجه جاری را به هدر می دهند و در قبال سوء مدیریت خود مسئولیت نمی پذیرند و در همان حال حاضر نیستند که با مردم به صداقت رفتار کنند. آنها که بی اخلاقی می کنند شاید حقشان باشد که در همان مورد خاص، مورد بی مهری قرار بگیرند. اما تلخی ماجرا زمانی است که: آنهایی که بی اخلاق ترند، معمولاً حواسشان هم بیشتر جمع است. نتیجه اینکه بطری های دو بار مصرف، معمولاً گیر آنهایی می آید که نه آبی اسراف کرده اند و نه بی اخلاقی نموده اند. به جرات می توانم بگویم نه تنها امروز، که دیرزمانی است از آن واقعه گذشته، که درست در همان لحظاتی که بطری ها را آب می کردیم، شرمندگی اش را نیز با خود می کشیدیم یا حداقل اینکه من این احساس را قویاً در خود داشتم اما نمی دانم چرا، آنها که اخلاق را در جامعه ی بی اخلاق رعایت می کنند، کلاهشان معمولاً پس معرکه است.
داستان ذبح گوسفند
خداوند متعال خواست ایمان ابراهیم را بیازماید. دستور داد تا او در راه خدا پسرش اسماعیل را سر ببُرد. ابراهیم به دستور خداوند گردن نهاد و از آزمون الهی سربلند بیرون آمد و خداوند دستور فرمود که به جای فرزندت گوسفندی را در راه خدا ذبح کن. و همان شد که ذبح کردن به نمادی برای تسلیم در راه خدا تبدیل گشت. حالا بماند که یهودی ها معتقدند که ابراهیم به جای اسماعیل سر اسحاق را می خواسته ببرد. در هر صورت سنت ذبح موجود زنده، چه قبل از ابراهیم بوده و ابراهیم فرم خداپسندانه اش را اجرا کرده، چه بعد از ابراهیم، برخی بیخود و بی جهت برای رضای غیر خدا موجود زنده را ذبح کرده اند که به بحث ما مربوط نمی شود. آنچه که اینجا اهمیت دارد این است که برای تکمیل فرآیند حاجی شدن لازم است حداقل یک گوسفند در راه خدا ذبح کنی. البته بعضی ها برای اینکه به خدا ثابت کنند که خیلی خاطرش را می خواهند (چون قبلاً به خودشان حسابی ثابت شده) ترجیح می دهند به جای گوسفند، گاو یا شتر ذبح کنند. به همین دلیل در میانه ی صحرای منا، میان آن همه گوسفندبازار، گاو شتربازاری هم هست که بیا و ببین.
همیشه پیش خودم فکر می کردم در این دنیایی که انسان های بی شماری به سوء تغذیه مبتلا هستند و گرسنگی می کشند، از بین رفتن بیش از دو میلیون دام در یکی دو روز چه مفهوم معنوی ای می تواند داشته باشد و آیا نمی توان راه حلی پیدا کرد که در عین اینکه دستور خداوند اجرا می شود، از یک چنین اسراف بزرگی (که خودش می تواند از گناهان کبیره باشد) جلوگیری نمود؟ البته بی انصافی است اگر نگویم که سعودی ها یک کارخانه ی بزرگ جهت فرآوری احشام ذبح شده و ارسال آن به سردخانه در همان صحرای منا احداث کرده اند. اما این کارخانه فقط دو سه روز در سال کار می کند و در نهایت تنها می تواند پاسخگوی ده درصد از احشامی که ذبح شده اند باشد. سال های پیش هیچ قانونی برای ذبح وجود نداشت. تازه گوشت حیوان ذبح شده را هم می توانستی برداری و برای اینکه سر فرصت از آن قرمه درست کنی، از هر دستگیره ی اتومبیل ات یک ران گوسفند آویزان نمایی تا در گرمای آنچنانی عربستان خشک شود. اما امروز قواعد بازی فرق کرده است. حیوانات در یک محدوده ی مشخص نگهداری می شوند. در همان جا ذبح می شوند و به دلایل بهداشتی نمی توانی حیوان ذبح شده یا بخشی از آن را از محوطه خارج نمایی.
حاجی یا خودش باید حیوان را سر ببرد یا اینکه می تواند به کسی نیابت بدهد تا این کار را انجام دهد. طبیعتاً اکثر زوار امروزی نیابت دادن را ترجیح می دهند. یک عده هم هستند برای اینکه مو لای درز حاجی شدنشان نرود و عملاً به هیچکس و هیچ چیز اعتماد ندارند، ترجیح می دهند خودشان سر حیوان را بیخ تا بیخ ببرند. و اما آنچه در کاروان ما اتفاق افتاد از جهاتی جالب است و دانستنش برای شما خالی از لطف نیست.
صبح اول وقت مدیر کاروان برخی از خدمه و تعدادی داوطلب را جمع کرد. آنها مامور شدند که به نیابت آنهایی که می خواهند، گوسفند سر ببرند. بعد به چادر خانم ها رفت و از آنها پرسید که چه کسانی مایل هستند که به نیابت آنها گوسفند سر بریده شود. قیمت هر گوسفند را هم قبلاً پرسیده بودند و به همه اعلام شد. ثبت نام به عمل آمد. تعداد خانم ها و آقایان که در کاروان حضور داشتند و خواستار نیابت بودند مشخص شد و گروهی که به نیابت انتخاب شده بودند، راهی مسلخ شدند! متاسفانه در آن زمان مرا پی کاری فرستاده بودند و از آنجایی که "از یاد برفت هر آنکه از دیده برفت" نام من از قلم افتاد. شاید هم اشکال شرعی داشت که بدون اجازه ی من برای من گوسفند بکشند. هر چند مدیر کاروان می دانست که من عمراً آدمی باشم که شخصاً سر گوسفندی را ببرم. وقتی من به کاروان ملحق شدم، گوسفندها را کشته و بازگشته بودند. اما اتفاق جالبی هم افتاده بود. برای سه نفر از خانم های کاروان دوبار گوسفند کشته بودند. یکبار توسط گروه اعزامی و یکبار هم توسط همسران محترم خانم های محترمه که بدون هماهنگی با عیال مربوطه، زحمت گوسفند بیچاره را کشیده بودند. هرچند مدیر کاروان در این سوء تفاهم یا ناهماهنگی هیچ تقصیری نداشت اما ظاهراً آن سه نفر حق مسلم خود دانستند که پول گوسفندی را که به نام آنها سر بریده شده بود، ندهند! تازه یک چیزی هم طلبکار شدند که: شما چرا با همه ی اعضاء کاروان هماهنگ نکرده اید تا چنین وضعیتی پیش نیاید؟ هیچگونه عذاب وجدانی هم برایشان پیش نیامد. حتماً پیش خودشان گفته اند: اینها از زوار بیچاره پول یک عالمه گوسفند را گرفته اند. از کجا معلوم که همه را سر بریده باشند؟ حالا اگر پول سه تا گوسفند را کمتر بالا بکشند که به جایی برنمی خورد! می خورد؟ خلاصه تا آنجایی که من فهمیدم، مدیر کاروان پول سه گوسفند را از جیب خودش داد. حالا ما را می گی؟ هنوز گوسفند خودمان را سر نبریده ایم. این شد که خدمت جناب مدیر شرفیاب شدم که: آقا جان! از دیدگاه من سربریدن گوسفند یک حرکت نمادین است. حتی برخی از مراجع فتوا داده اند که می شود گوسفند را در سرزمین خودت سر ببری و گوشت آن را به مصرف مورد لزوم برسانی تا اسراف نشود. از نظر من اشکالی ندارد که یکی از آن سه گوسفند به نام من باشد. مهم نیت آدم هاست. خداوند اگر بخواهد گوسفند مرا قبول کند، مهم نیست درست در همان لحظه ای که سر حیوان بریده می شود قبول کند. او قادر مطلق است. هر وقت دلش بخواهد، هر چیز را که صلاح بداند قبول می کند. خلاصه هر چه من عرض کردم به گوش مدیر کاروان نرفت که نرفت. ایشان فرمود: ممکن است تمام یا بخشی از حرف هایت درست باشد. اما ممکن هم هست درست نباشد. اگر فرض کنیم درست نباشد، آنگاه حجی که به خاطرش اینجا آمده ای، خراب می شود. تو برو و برای خودت گوسفند بکش و کاری به ضرر من نداشته باش. لذا من رفتم و توسط یکی از دوستان گوسفند خود را قربانی کردم. جان گوسفندی را به بهایی ناچیز گرفتم.
تمام آن شب، اگر کارهای جاری کاروان اجازه می داد، در این اندیشه بودم که "گوسفند زندگانی من چیست؟" یادم هست روزی روزگاری خطیبی می گفت: بیست تومان انداخته ای در صندوق صدقات، توقع داری هفتاد بلا را هم برایت دفع کند؟! صدقه باید تکانت بدهد. عددی که می خواهی صدقه بدهی باید تاثیر مهمی در اقتصاد زندگی ات داشته باشد و تو حاضر شوی از آن بگذری.
سر بریدن گوسفند یک حرکت نمادین است. "گوسفند"های زندگی را باید جست. برای ما که عمری را به "گوسفندی" گذرانده ایم، شاید یافتن "گوسفندهای زندگی" آسان نباشد. اما از آن مهمتر اینکه دل کندن از گوسفندهای زندگی بسیار سخت تر است. واقعاً چند درصد از ما حاضریم عزیزترین چیزهایی که داریم را در راه رضای خدا بدهیم؟ همسر، فرزند، دارایی، پست و مقام، شهرت. آیا واقعاً حاضریم؟ چند درصد از ما گوسفند واقعی را سر بریده از حج باز می گردیم؟
ادامه دارد ...
***
Shahidi@iran-iraniha.com
تاریخ ثبت مقاله: آذر ماه 1394