بررسی و نقد کتاب کافهپیانو
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
کافه پیانو شرح عقاید و روزمرگی یک دانشآموختهی حقوق است که نتوانسته یا نخواسته در راستای استانداردهای جاری کشور در رشتهی خود مشغول به کار شود. او مدتی از عمر خویش را به انتشار مجلهای در تهران گذرانیده و در فروش نشریه خود با اقبال مواجه نشده است. از سر ناچاری به شهر بزرگ دیگری (احتمالاً مشهد) نقلمکان کرده و در آنجا مدتی بهعنوان پیشخدمت در یک کافه کارکرده و سپس به تقلید از کافههای قدیمی لالهزار تهران (که محلی برای آمدوشد روشنفکران آن دوره بوده است) کافهای به نام "کافه پیانو" بازکرده است. این مقاله به بررسی و نقد کتاب میپردازد.
کافه پیانو
نویسنده: فرهاد جعفری
نشر: چشمه
چاپ اول: زمستان 1386
چاپ بیست و یکم: بهار 1388
شابک: 8-1143-04-964-978
قطع کتاب: رقعی
تعداد صفحات: 266 صفحه
خلاصهای از داستان
کافه پیانو شرح عقاید و روزمرگی یک دانشآموختهی حقوق است که نتوانسته یا نخواسته در راستای استانداردهای جاری کشور در رشتهی خود مشغول به کار شود. او مدتی از عمر خویش را به انتشار مجلهای در تهران گذرانیده و در فروش نشریه خود با اقبال مواجه نشده است. از سر ناچاری به شهر بزرگ دیگری (احتمالاً مشهد) نقلمکان کرده و در آنجا مدتی بهعنوان پیشخدمت در یک کافه کارکرده و سپس به تقلید از کافههای قدیمی لالهزار تهران (که محلی برای آمدوشد روشنفکران آن دوره بوده است) کافهای به نام "کافه پیانو" بازکرده است. او که خود را متفاوت از اکثریت جامعهی خویش میپندارد، تمام هموغمش این است که کافهاش با سایر کافهها متفاوت باشد و باوجودی که شأن خود را بالاتر از کافهداری میپندارد اما درعینحال تنها دلیلش برای کافهداری، امرارمعاش از طریقی است که نخواهد برای کاری که میکند به کسی جواب پس بدهد.
داستان بهصورت اولشخص مفرد روایت میشود و حکایت مردی است که بهتازگی از همسرش که او را خیلی دوست دارد، بهطور غیررسمی جداشده و با دختر هفتسالهاش گلگیسو زندگی میکند. دختری که خواندن و نوشتن را هنوز کامل فرانگرفته اما ظاهراً خیلی بیشتر از سن خود میفهمد. راوی تا میتواند از عیب و ایرادهای همسرش پریسیما در داستان تعریف میکند. اینکه او شخصیتی وسواسی و سرمایی است و همیشهی خدا سردش است. در کمرکش داستان دختری تهرانی که برخلاف عقیدهی پدرش برای تحصیل در رشتهی تئاتر راهی شهرستان شده و در همسایگی کافه زندگی میکند، بهطور فعال خودش را وارد زندگی راوی میکند و تا پایان داستان ذهن راوی و خواننده را به خود مشغول میسازد. داستان از قسمتهای مختلفی تشکیلشده که بعضی از آنها باوجودی که عناوین مختلفی دارند پیوسته هستند و برخی ارتباط مستقیمی با روند کلی داستان ندارند. راوی از مرگ یکی از مشتریهایش، حضور پیرمردی روزنامهفروش که زمانی برای خودش کسی بوده، از زندگی و روحیات یکی از دوستانش و نهایتاً از حضور سرزده و بیمنظور یک مسئول امنیتی در انتهای داستان سخن میگوید. درست مثل برخی فیلمهای هالیوودی که بعدها این سبک در سینمای ایران هم رواج یافت، ناگهان در کمرکش داستان نویسنده از جلد راوی خارج میشود، در مورد نحوهی نگارش کتاب کافهپیانو با همسرش درد دل میکند و سپس دوباره به قالب خود بازمیگردد. او که نزد همسرش حضور واقعی دخترک را که صفورا نام دارد، در زندگی واقعی کتمان میکند، به دنبال جدل با همسر دوباره به قالب راوی برمیگردد، پاسی از نیمهشب به منزل صفورا میرود، دست از پا خطا نمیکند و از او میخواهد که پایش را از زندگی او بیرون بکشد. در تمام طول داستان نویسنده سعی دارد خواننده را از کتابهایی که خوانده، فیلمهایی که دیده و شخصیتهای فیلمها و داستانهایی که موردعلاقهاش بودهاند آگاه سازد و بهتفصیل در مورد پدیدههای طبیعی یا مصنوعات بشری و دیدگاه فلسفی خود راجع به آنها نظریهپردازی نماید.
بحث
در سال 1387 کافه پیانو با اقبال بخش قابلتوجهی از جامعهی کتابخوان ایرانی مواجه شد. جامعهای که درست یک سال بعد و به دنبال نحوهی موضعگیریهای سیاسی آقای فرهاد جعفری در حمایت از آقای محمود احمدینژاد از او روی برگرداندند و حتی کار بهجایی رسید که بسیاری از دارندگان کتاب کافهپیانو در اعتراض به اظهارنظرهای نویسنده کتاب، کافه پیانو را برای نشر چشمه ارسال کردند. نویسنده در صفحه پایانی کتاب خود مینویسد که: نوشتن کافه پیانو را در دوازدهم دی 1385 آغاز کرده است و یک ماه برای نوشتن آن وقت صرف کرده است. او برای اینکه "کتابی" بنویسد تا دخترش گلگیسو بعداً بتواند همیشه یک جلد از آن را در کیفاش داشته باشد و به آن افتخار کند، هر موضوع با ربط یا بیربطی را بهعنوان وقایعنگاری روزهای میانسالی یک مرد کافهدار تحصیلکرده که از همسرش دلخور است و قربان صدقهی دخترش میرود در کتاب گنجانیده است. آقای جعفری در کافه پیانو خواسته هر کتابی را که خودش خوانده و از آن خوشش آمده است، به خواننده معرفی کند و به همین سیاق فیلمهای هالیوودی را که دیده و یکدل نه صد دل عاشق بعضی هنرپیشههای آن شده را به خواننده تحمیل میکند. او صراحتاً اظهار میکند که در نوشتن کافه پیانو از واقعیتهای اطرافش سود بسیار برده است. همسرش را دوست دارد اما نمیتواند با رفتارهای وسواس گونهی او کنار بیاید. به نظر میرسد او آنچنان در واقعیتهای روزمرهی زندگی خود سرخورده شده است که در خیال کافهای میسازد، اسمش را پیانو میگذارد و خودش را سلطان بلامنازع آن میکند. سلطانی که همهچیز را میفهمد و بقیه از فهم آن "همهچیز" ناتواناند. از لج همسرش یک دختر تهرانی شیطان خلق میکند که قصد دارد زیر پای او بنشیند و ساختار ازهمپاشیدهی خانوادگی او را بیشتر از پیش خراب کند. او را بهعنوان چشمهای از انرژی، راحتی و هنجارشکنی معرفی میکند و به قول خودش اگر "نظام اخلاقی جامعه" اجازهی بازگو کردنش را میداد (شما بخوانید: کتاب اجازهی چاپ میگرفت) با او همبستر هم میشد. درحالیکه نمیتواند ببیند همسرش فقط یکبار برای لجبازی هم شده به سیگار پک بزند، چراکه "زنهایی که سیگار میکشند، بعدش کارهای دیگر هم میکنند!" . از دیدگاه اینجانب، نویسنده در کتاب یکشبهاش برخی نکات ظریف را فراموش کردهاند. او از راوی داستان نقل میکند در مصاحبهی آزمون وکالت رد شده است چراکه پاسخ به سؤالات عقیدتی سیاسی مصاحبهکننده را خلاف قانون میدانسته و از پاسخ به آنها سر باز زده است. اما ذکر نمیکند که چگونه توانسته مجوز نشریه بگیرد. مگر برای گرفتن اجازه نشر یک مجله نباید در همان آزمونهایی که او ذکر میکند با کیفیتی بسیار پیچیدهتر در وزارت ارشاد شرکت میکرده است؟ و یا اینکه چگونه توانسته است محیطی تحت عنوان "کافه پیانو" با عکسهای هنرپیشههای هالیوودی بر درودیوار آن در شهرستانی (مثلاً مشهد) برپا سازد تا دختر و پسرهای جوان در گوشهاش بنشینند و او مجوزش را از ادارهی اماکن با چه ترتیبی گرفته است؟ مرز میان واقعیت و خیال در کافه پیانو بسیار درهمتنیده و استفاده از استعارههای گوناگون برای پدیدههایی که انسانهای معمولی به دلیل مشکلات بسیار زندگی روزمره کمتر فرصت میکنند به آنها بیندیشند نکتهای است که شاید توانسته است کافهپیانو را برای مخاطبین خود جذاب سازد. نکاتی که هرچند میتوانند جالب باشند اما در زندگی روزمرهی ما انسانها جایی ندارند و با سبک رئالیستی نگارش کتاب در تضاد است. نکتهی قابلذکر دیگر دربارهی کافهپیانو استفاده نویسنده از سبک نگارش سادهنویسی است. راوی داستان، که ادعا میکند وبلاگنویس هم هست، تعمداً از پدیدهی مذموم سادهسازی کلمات بسیار بهره برده است تا جایی که بهجای کلمهی "خواستن" به معنی قصد داشتن، آرزو داشتن و طلبیدن، از کلمهی "خاستن" به معنی برپا شدن، بلند شدن و ایستادن استفاده نموده است. از نکات برجستهی دیگری که در مطالعهی کتاب کافه پیانو به آن برخوردم استفاده از الفاظ رکیکی است که ازنظر نویسنده "نظام اخلاقی جامعه" استفاده از آنها را مجاز دانسته است. همان نظام اخلاقی که بیش از سی سال است ادبیات مشابهی چون "علویه خانم" هدایت را مجاز به تجدید چاپ ندانسته است. از این منظر، نمیدانم دهها بار کسب مجوز نشر کتابی با این ادبیات از وزارت ارشاد باعث شده است تا فرهاد جعفری تمامقد به حمایت از دولت مطبوعش بپردازد یا حمایت تمامقد او باعث شده تا بتواند اجازه نشر بگیرد. درهرصورت چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، در این قحطی کتاب و کتابخوان و در شرایطی که کتب بسیاری از نویسندگان در همان چاپ اول متوقف میشود و در گوشهی کتابفروشیها و مراکز پخش خاک میخورد، اقبال جامعهی کتابخوان ایرانی به کافهپیانو حتماً دلایل مثبتی نیز در خود دارد. استفاده از استعارههایی که شاید مشابهش در کمتر نوشتهی متأخر فارسی پیدا شود، همذاتپنداری خوانندهها با بخشهایی از کتاب که هر یک به فراخور حال خود با آن احساس قرابت و نزدیکی میکنند و بلاتکلیف گذاشتن خواننده در پایان داستان که طی سالهای اخیر هرچه دیدهاند یک جشن عروسی و عاقبتبهخیری و یا برعکس، مرگ و نابودی در پایان کتاب است و قدرت تفکر را از خواننده گرفتهاند، همه از نکاتی است که باعث اقبال عمومی قابلتوجه به کافه پیانو است. درهرصورت اگر به ادبیات داستانی معاصر فارسی علاقهمند هستید، خواندن کافهپیانو بهتر از نخواندنش است هرچند با تواناییهایی که در نویسنده وجود دارد، میتوانست خیلی بهتر از این باشد.
بخشهایی از کتاب کافه پیانو که نویسندهی مقاله بدش نمیآید آنها را در انتهای مقالهاش بگنجاند
ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟
گفتم: نه. ما طبقهی متوسط رو به پایینیم. پرسید: یعنی چی؟
گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چیکار کنیم، نه آنقدر ندار و بدبخت بیچارهایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.
آنوقت بهش گفتم: متوسط بودن، حالبههمزنه گل گیسو. تا میتوانی ازش فرار کن. پشت سرت جا بذارش. خب؟ ... نزار دستش بهت برسه. ص 18
***
فکرشو بکن! تو دیوونهی زنت باشی، زنتم دیوونه تو باشه، اون وخ یه بار که خر شده بوده، بره پیش یه وکیل دلهی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه. در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمیدونن دارن چه غلطی میکنن. و اینطور وقتا، خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن. چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعاً شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست...اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجسشون وسط دعوا ور مییاد. ص 44.
***
ازش چیزی را پرسیدم که همیشهی خدا دلم میخواست ازش بپرسم. اما همیشه با خودم فکر میکردم ممکنه به خودش بگیره... شاید ناراحت شه، ولش. یعنی ازش پرسیدم وقتی پدرش مرده چه حالی داشته.
پرسید: چطور مگه؟
گفتم: هیچی. همینجوری... میخام بدونم.
گفت که وقتی پدر پیرش داشته از بیماری کبدی میمرده؛ دستش را گرفته بوده توی دستش. داشته یواشیواش میمرده و بدنش هی سرد و سردتر میشده. برای همین خیال میکند که دست او -یعنی پسرش که پدر من باشد- از حد معمول داغتر است و نکند تب دارد. این است که برمیگردد و بهش میگوید تب داری باباجان.
اینها را که گفت؛ صدایش داشت میلرزید و معلوم بود دارد بهسختی خودش را نگه میدارد که نزند زیر گریه. اما کمی که گذشت، یعنی همانکه توانست خودش را جمعوجور کند؛ گفت پدرها اینطوری بچههاشان را دوست دارند. یعنی تا این حد عمیق و خالصانه است عشقشان. که وقتی خودشان بدنشان یخ زده است و دارند میمیرند؛ باز هم دلشان پیش بچههایشان است و فکر میکنند آنها هستند که تب دارند. و نکند چون تب دارند، یک وقت طوریشان بشود. ص76.
***
میخواهم بگویم من که تصور نمیکنم زنی -حالا هرچه قدر نجیب و ساده و روراست- حاضر باشد از این حق خدادادیاش صرفنظر کند و هنوز چیزی نشده، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده؛ نخواهد بالا برود. ص 145.
***
من دیوانهام. یعنی گاهی که به سرم میزند؛ کارهای بیمنطقی میکنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی درمیآید و من میمیرم برای دیدن اینطور تصویرها. و البته بیشتر وقتها هم پشیمان میشوم که دیدن یک تصویر قشنگ، واقعاً میارزید به اینکه من بزنم حال یک کسی را بگیرم و اینطور ظالمانه آزارش بدهم؟
اما بازهم پیش میآید که بزند به سرم و کاری بکنم که بازهم آخرش مجبور بشوم این را از خودم بپرسم. برای این است که میگویم من دیوانهام و اگر کسی نتواند باهام زندگی کند؛ باید بهش حق داد. ص 172.
***
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
تاریخ ثبت مقاله: اردیبهشت 1392