عقاید یک دلقک
روی چه کسانی می توانی حساب کنی؟
عنوان کتاب به زبان انگلیسی: The Clown
عنوان کتاب به زبان آلمانی: : Ansichten eines Clowns
نویسنده: هاینریش بل (Heinrich Boll)
مترجم: شریف لنکرانی
این اثر توسط محمد اسماعیل زاده (نشر چشمه) نیز ترجمه شده است. از دیدگاه نویسنده ی مقاله ترجمه شریف لنکرانی بهتر و روانتر است.
نشر: امیرکبیر
چاپ ششم: 1391
شابک: 2-1420-00-964-978
قطع کتاب: رقعی
تعداد صفحات: 272 صفحه
ویژگی های رمان
هاینریش بُل، نویسنده ی معاصر آلمان غربی، که در سال 1972 برنده جایزه ی نوبل شده است، نزدیک به 30 اثر منتشر کرده که بسیاری از آنها به فارسی ترجمه شده است. او که ستایشگر شرافت انسانی فارغ از چارچوب های سیاسی، ملی، مذهبی، طبقاتی و سایر تقسیم بندی های اینچنینی است، رمان عقاید یک دلقک را که یکی از تأثیرگذارترین رمان های قرن بیستم است، در سال 1963 منتشر ساخت و آن را به همسرش "آنه ماری" تقدیم نمود.
داستان از زبان اول شخص و به صورت بیان افکار قهرمان داستان (دلقک) و در حدود 3 ساعت روایت می شود. ساختار رمان به صورت غیرخطی و با بازگشت های مداوم به گذشته است که هر بار داستان را کامل تر می کند. یک ملاقات کوتاه با پدرش و چند تماس تلفنی، تنها مکالمات قهرمان داستان با دیگر شخصیت ها در زمان حال است.
این داستان به عشقی تراژیک، مسیحیت، ریاکاری، احساس گناه و خلق شخصیت عصیانگر دلقک پرداخته است، ترکیب همین مفاهیم را در رمان "خرمگس" نوشته ی اتل لیلیان وینیچ نیز می توان یافت، اما رمان وینیچ ماجراجویانه است و نثر روانتر و قهرمان پردازی پررنگ تری دارد. در حالیکه رمان هاینریش بل، متفکرانه تر و شاید عاشقانه تر است، پرداخت متفاوتی دارد و تم های موضوعی دیگری را نیز شامل می شود.
هاینریش بُل در این رمان، با زبان طنزی تلخ، از دیدگاه پسری طرد شده از خانواده و عاشقی که همسر محبوب و تنها همدمش او را ترک کرده است، به جامعه ی آلمان بعد از جنگ دوم جهانی و مردمی هیتلرزده، به مذهب و کیش و آیینی که صلح و دوستی به بار نمی آورد، به هنر و هنرمند، به تنهایی، به پول و به اعتبار اخلاق و شرافت در مقابل قراردادهای رسمی می پردازد.
هاینریش بل که مترجم کتاب "ناتورِ دشت" نوشته ی دی.جی سالینجر بوده، تا حدی از این کتاب تأثیر گرفته است. هولدن کالفید در ناتورٍ دشت، اگرچه آمریکایی و کم سن و سال تر است، همانند "هانس شنیر" در عقاید یک دلقک، شخصیتی بی تکلف و صریح، سمپاتیک و دوست داشتنی است و در عین حال عصیانگری است که نتوانسته خود را با جامعه اش تطبیق بدهد. در هر دو رمان، دوران کودکی و خانواده ی قهرمان، در شکل گیری این عصیان موثر بوده اند. همچنین فرهاد جعفری نویسنده ی رمان فارسی "کافه پیانو"، آشکارا ارادت خود را به این دو رمان مشهور ابراز داشته (کافه پیانو، ص 224) و می توان گفت که از آنها برای نگارش داستانش تأثیر گرفته است.
اگرچه ساختار رمان که هنرمندانه در لابه لای چند تماس تلفنی، تدوین و پرداخته شده است، یکی از جذابیت های آن به حساب می آید، پس از درک ماجرا، کتاب را در خوانش دوم، بیشتر دوست خواهید داشت.
خلاصه ای از داستان
هانس شنیر، جوان حدوداً 27 ساله و فرزند یکی از ثروتمندترین خانواده های شهر "بن" است. او در 21 سالگی خانواده اش را ترک کرده و به همراه دختر مورد علاقه اش، ماری درکوم، از شهر بن خارج می شود. ماری کاتولیک است، با این وجود، می پذیرد که با هانس زندگی کند. آنها هرگز به صورت رسمی ازدواج نمی کنند، به این دلیل که در ابتدا هانس نمی خواهد برگه ای را امضا کند که در آن تعهد می کنند تا فرزندانشان را تربیت کاتولیکی کنند. همچنین او ارزشی برای گواهی ازدواج قائل نیست، زیرا نمی خواهد با ماری قرارداد ببندد. زمانی هم که هانس به خاطر ماری این رسوم را می پذیرد، ماری عصبانی شده و زیربار نمی رود، زیرا او به حفظ اصول و عقاید قلبی کاتولیکی معتقد است و نه سازشگری عاشقانه.
هانس که استعداد خوبی در اجرای نمایش های کمیک دارد و خود را هنرمند می داند، به عنوان دلقک به کار می پردازد و به زودی درآمد خوبی به دست می آورد. هانس به همراه ماری برای اجرای نمایش به شهرهای مختلف آلمان سفر می کند. آنها در این شهرها در هتل اقامت دارند. پس از 5 سال زندگی مشترک، ماری که به خاطر زندگیشان احساس گناه می کند، هانس را ترک می کند تا با مرد دیگری به نام تسوپفنر که همشاگردی او در مدرسه بوده و اکنون یکی از مقامات کلیسای کاتولیک آلمان است، ازدواج کند.
هانس افسرده شده و به مشروب روی می آورد. شش ماه بعد، دلقک جوان که به دلیل مستی بر روی صحنه، دچار حادثه شده و زانویش آسیب دیده است، در حالیکه اعتبار کاری اش را از دست داده و به شدت بی پول شده است، به شهرش، بن باز می گردد و در آپارتمان شخصی که پدربزرگش در اختیار او گذاشته، اقامت می کند.
داستان از ورود هانس به شهر بن آغاز می شود. در روزنامه ها خبر شکست هانس در کارش نوشته شده و خویشان و آشنایان هانس در بن از آن باخبرند. شهر بن، سالهای پس از جنگ دوم جهانی در آلمان را می گذراند. مردمی که تا چند سال پیش به نازیسم مفتخر بودند، اکنون درباره ی معنویت یهودی سخنرانی می کنند. جامعه از لحاظ سیاسی و اخلاقی زیر نفوذ کلیسای کاتولیک است. پروتستان های ثروتمند، از جمله خانواده شنیر، بیشتر به تجارت مشغولند. (نمونه ای از هماهنگی اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری). سالهاست که خانواده شنیر صاحبان معادن زغال سنگ در آلمان هستند و خاک مقدس آلمان را حفر می کنند. جنگ، خانواده را تحت تأثیر قرار داده است. آنها دخترشان هنریته را در نوجوانی تشویق کرده اند تا به عنوان داوطلب به جبهه های جنگ برود. هنریته کشته می شود و هانس والدینش را به این دلیل سرزنش می کند. او هیچ خاطره ی خوبی از گذشته ندارد و سخت گیری ها و خساست خانواده که در آن حفظ اصول همواره بر محبت پدر و مادری ارجحیت داشته است، هانس و برادرش لئو را از خانواده دور و گریزان کرده است. لئو در دانشگاه درس کاتولیکی می خواند و می خواهد عالم الهی بشود.
هانس به سردرد، مالیخولیا و افسردگی دچار است. همچنین در پرداختی سورئال، او می گوید که می تواند بوها را از پشت تلفن تشخیص بدهد. ضمن اینکه او معتقد به تک همسری و به گفته ی خودش، مونوگرام است. فقط یک زن وجود دارد که او می تواند با او زندگی کند و آن ماری است.
او امیدوار است که در بن، از کمک پدر و مادر و برادرش و همچنین دوستان و آشنایان و هم کلاسی های قدیمی اش برخوردار شود و نهایتاً بتواند ماری را برگرداند. به همین دلیل لیستی از کسانی را که می تواند از آنها پول قرض بگیرد، در دفترچه تلفنش می نویسد و به ترتیب با آنها تماس می گیرد. نفر اول مادرش است. سپس دوستان و حتی کسانی که به عنوان دشمنانش از آنها نام می برد. کسانی که ماری را از او گرفته اند. اما هیچ کس به او کمکی نمی کند. سرانجام هانس می فهمد که ماری در رم در ماه عسل به سر می برد. این خبر او را افسرده تر می کند. سپس به برادرش لئو زنگ می زند. او به هانس قول می دهد که روز بعد پول کمی را که در اختیار دارد، برایش بیاورد اما در میان صحبت ها، هانس با ناباوری متوجه می شود لئو با تسوپفنر دوست شده و او را به همراه ماری ملاقات کرده است، بنابراین کمکش را رد می کند.
اولین کسی که در خانه به ملاقات او می آید، پدر میلیونرش است. آنها از گذشته حرف می زنند. هانس مشکل مالی اش را به پدر می گوید. پدرش به او پیشنهادهایی از جمله ادامه تحصیل می دهد ولی هانس نمی پذیرد. این ملاقات یکی از بهترین قسمت ها و مرکز ثقل داستان است. سرانجام پدر پس از ریختن چند قطره اشک به خاطر اشتباهات گذشته اش، بدون هیچ کمکی، دوستانه و با بزرگواری هانس را ترک می کند، در حالیکه نویسنده نهایت ناتوانی او را در کنار گذاشتن اصولش نمایش می دهد. یکی از این اصول، همان خرج نکردن پول است.
در پایان، هانس گیتارش را به دست گرفته و به ایستگاه قطار می رود تا با نواختن گیتار و آوازخواندن از مسافران گدایی کند، او آواز "پاپ یوحنای بیچاره" را می خواند در حالیکه ساده دلانه امیدوار است ماری را در میان مسافران ببیند. او کلاهش را برای جمع کردن پول کنارش می گذارد و سیگاری را در آن می اندازد تا نشان دهد که سیگار هم به جای پول پذیرفته می شود، داستان با انداختن اولین سکه در کلاه تمام می شود.
منتخبی از جملات کتاب
"دلقکی که به می خوارگی بیفتد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند."
"وقتی می شنوم دلقک هایی وجود دارند که سی سال تمام یک برنامه را اجرا می کنند، چنان وحشتی قلبم را می گیرد که گویی محکوم به خوردن یک گونی آرد با قاشق شده ام. هر چیزی باید نوعی لذت برایم داشته باشد وگرنه مریض می شوم."
"بعد از انجام تمرین ها خیلی راحت وجود خودم را فراموش می کردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعداً در طول روز برحسب اتفاق خودم را در آینه میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی که در آینه می دیدم مرد غریبه ای در حمام و یا دستشویی منزل من بود. مردی که نمی دانستم جدی است یا مسخره، یک شبح بینی دراز رنگ پریده. و آنوقت بود که از ترس تا آنجا که می توانستم با سرعت خودم را به ماری می رساندم که صورت او را ببینم. آنقدر به ماری نزدیک می شدم که خودم را در چشمانش می دیدم، کوچک، کمی درهم و برهم ولی قابل شناخت... چطور می توانستم به تسونرر (مدیر برنامه هایم)حالی کنم که بدون ماری دیگر نمی توانم تمرین صورت بکنم؟"
"او درباره مردی گفت که وقتی پانصد مارک در ماه درآمد داشت، می توانست زندگیش را اداره کند. بعد به هزار مارک رسید و متوجه شد که زندگیش مشکلتر شده است و وقتی دو هزار مارک درآمد پیدا کرد از آن هم مشکل تر شد. عاقبت وقتی درآمدش به سه هزار مارک رسید، متوجه شد که دوباره می تواند زندگیش را خوب اداره کند. آن وقت تجربیاتش را در این جمله ی خردمندانه خلاصه کرد: تا پانصد مارک در ماه خوب می شود زندگی کرد، اما میان پانصد و سه هزار مارک بدبختی محض است."
"داستان پول عیناً داستان طلب جسمی بود. هیچ کس درست و حسابی درباره اش حرف نمی زد و فکر نمی کرد، همان طور که ماری درباره طلب جسمی کشیشان صحبت می کرد : یا آن را اعتلاء می نامیدند یا یک چیز پست می خواندند، ولی هیچ گاه نه آن چیزی که در همان لحظه بود، غذا یا یک تاکسی، یک پاکت سیگار یا یک اتاق با حمام."
"گفتم: ثروتمند بودن چطور است؟... گفت : ...اگر من جرأت و ایمان داشتم که در این دنیا می توان کاری از پیش برد، می دانی چکار می کردم؟ ... تشکیلاتی درست می کردم که از بچه های ثروتمند سرپرستی کند."
"ناگهان زیر گریه زد. گفتم: حالا چرا گریه می کنی؟ گفت: خدای من تو می دانی که من کاتولیک هستم...و من گفتم : هر دختر دیگری، چه پروتستان، چه لامذهب در چنین موقعی شاید گریه بکند و من حتی می دانم چرا. او منتظر به دهانم خیره شد و من گفتم: برای اینکه واقعاً چیزی به نام معصومیت وجود دارد."
"گفتم : آرزو داشتم در قرون وسطی زندگی می کردیم، در آن صورت مجاز بودم با او به همین صورت زندگی کنم و دائما وجدانم را به رخم نمی کشیدند. ولی ناراحت نباشید چنین دورانی دوباره برخواهد گشت."
"گفتم : کاتولیک ها مرا عصبانی می کنند، چون مردم بی انصافی هستند. خندان پرسید : پروتستان ها چی؟ گفتم : آن ها با وررفتن با وجدانشان آدم را ناخوش می کنند. در حالیکه هنوز می خندید گفت : خدانشناسان چه؟ گفتم : آن ها آدم را به دهان دره می اندازند، چون همیشه فقط از خدا حرف می زنند. پرسید : خود شما چه هستید؟ گفتم : من یک دلقک هستم..."
"من هیچ چیزی را مسخره نمی کنم. این قدرت را دارم که به چیزی که نمی توانم درک کنم، احترام بگذارم."
"انسان های هنری درست همان موقعی که یک هنرمند احساس احتیاج به چیزی به نام استراحت می کند، شروع به بحث درباره هنر می کنند."
"یک هنرمند مثل زنی است که کاری جز عشق ورزیدن نمی داند و گول هر نره خر کوچه گرد را می خورد. زن ها و هنرمندان بیشتر از هر موجود دیگری به درد استثمار می خورند."
"چیزی که در آن روز در دوره مادرم مرا به هیجان می آورد، ساده دلی مهاجرین به وطن بازگشته بود. آنها چنان تحت تأثیر اظهار ندامت و بیعت با دموکراسی ایشان که با بوق و کرنا اعلام می شد، قرار گرفته بودند که دائماً صحنه های برادری و در آغوش کشیدن تکرار می شد. آن ها نمی توانستند بفهمند که سِر وحشت در جزئیات آن است. اظهار پشیمانی از چیزهای بزرگ عملی بسیار ساده است، اشتباهات سیاسی، خیانت در زناشویی، قتل، ضدیت با یهود، ولی چه کسی دیگری را می بخشد و چه کسی جزئیات را درک می کند؟ طرزی که برول و هربرت کالیک وقتی پدرم دستش را روی شانه ام گذاشت به او نگاه کردند و طرزی که هربرت کالیک در حالیکه از شدت غضب از خود بیخود شده بود، روی میز می کوبید و می گفت: "سختگیری، سختگیری بی چون و چرا." یا طرزی که او یقه ی گوتس بوخل را گرفت و جلوی شاگردان آورد و با وجودی که معلم آهسته اعتراض می کرد گفت: "نگاهش کنید، اگر این یهودی نیست، پس چیست!" من لحظات زیادی را در مغزم دارم، جزئیات زیادی را، چیزهای بی اهمیت و کوچک، و چشمان هربرت عوض نشده اند."
"من نباید کوشش می کردم این لحظه تکرار شود...انسان نمی تواند لحظات را تکرار کند و یا به دیگری انتقال دهد...احساساتی بودن چنین نتایج شیطانی را می تواند به بار بیاورد. انسان نباید کاری به کار لحظات داشته باشد، هرگز نباید آنها را تکرار کند."
"ولی ماری این سلیقه تو نیست. بهتر است دل به دلقک لامذهبی ببندی که تو را به موقع از خواب بیدار می کند تا به مراسم مذهبی برسی. که در صورت لزوم پول تاکسی ات را برای رفتن به کلیسا هدیه می کند. تو هیچ گاه احتیاجی نخواهی داشت پیراهن آبی کشباف مرا بشویی."
بحث
هانس شنیر راوی داستانی است که واگویه ای شخصی بوده و گاه به نوعی جریان سیال ذهن تبدیل می شود. لحن سرخوشانه، بی خیال و طنزآمیز راوی در داستان، شخصیت او را به عنوان دلقک باورپذیر ساخته است. ضمن اینکه او از همان ابتدا شغلش را به این شکل توصیف می کند : "من یک دلقک هستم. به طور رسمی شغلم را هنرپیشه کمیک می نامند. اجباری به پرداخت مالیات کلیسا ندارم."
هاینریش بل می گوید : "برای مردم هیچ چیز ناراحت کننده تر از دلقکی که احساس همدردی برمی انگیزد نیست. مثل این است که پیشخدمت کافه روی صندلی چرخدار نشسته باشد و برایتان آبجو بیاورد." اما او خوانندگانش را به احساس همدردی وا می دارد. نه فقط برای دلقک که برای همه ی شخصت های داستان. همه ی آنها ترحم برانگیزند، همه قربانی اند. آنها حتی خودشان هم نسبت به شهرشان احساس همدردی دارند و با شنیدن نامش پوزخند می زنند.
چارچوب داستان از چهار موضوع اصلی دلقک، خانواده ی او به عنوان نمادی از جامعه و طبقه مرفه، ماری و کلیسای کاتولیک_که تشکیلاتی محافظه کار و سختگیر دارد و با ایجاد احساس گناه، ماری را از دلقک گرفته است_ تشکیل شده و درونمایه آن بیش از هر چیز نه انتقاد از مذهب که نقد تزویر و ریاست : "خیال بیخود نکنید. من به هیچ رو با روحانیت ضدیت ندارم. من ضد زومرویلد هستم، چون شما بدجنسی و دورویی کرده اید."
در این رمان هم مانند سایر آثار بل، به جنگ و آثار مخرب آن بر روح و روان مردم آلمان پرداخته شده است. در جامعه آلمان بعد از هیتلر، مردم هر کدام به شیوه ی رهبر فقیدشان عمل می کنند، یعنی همان تقسیم بندی انسان ها براساس عقاید و ایدئولوژی شان، و قهرمان داستان دلقکی است که در این تقسیم بندی ها تک افتاده است. برای ملت های دیگری نیز که اقسام جنگ را از سر گذرانده اند، خواندن آثار بل خالی از لطف نیست.
هاینریش بل در این رمان به طنزی هنرمندانه روی آورده است تا اعتراض خود را نشان دهد. یان جک(Ian Jack) می گوید: "طنز زاده ی غریزه ی اعتراض است، اعتراضی که تبدیل به هنر شده است." او همچنین تعارض هایی را در رمانش خلق می کند:
"قهرمان در مقابل جامعه" : جامعه ریاکار است، همسرش را از او گرفته و او را به عنوان یک هنرمند حمایت نمی کند. همچنین هانس، جدای از اجتماع پیرامون خود، در دنیایی خیالی و تئوریک زندگی می کند که پر از نظرات رادیکال است، درحالیکه می داند نمی توان در دنیای بیرون تغییری ایجاد کرد و آن را با تفکرات خود وفق داد.
"قهرمان در مقابل خودش" : از دیدن چهره ی خودش در آینه می ترسد. نمی تواند درماندگی و استیصال خود را بپذیرد. آیا نباید پیشنهاد پدرش را قبول می کرد؟ آیا نباید دوستی برادرش با تسنوپفنر را نادیده می گرفت؟ اما او به ایدئولوژی خودش پایبند است.
"قهرمان در مقابل سایر شخصیت ها" : در مقابل تسوپفنر به خاطر ماری، در مقابل ماری برای بازگرداندن او، در مقابل پدر و مادر و برادرش به خاطر مسائل مالی و گذشته.
اما درباره جایزه ی نوبل، بل بیشتر مدیون اظهارنظرها و دیدگاه های ضد نازیسم خود است. او خوانندگان و علاقه مندان به ادبیات را به دو دسته تقسیم می کرد: محافظه کارانی که او را مورد انتقاد شدید قرار می دادند و صاحب نظرانی از هر دو قطب سیاسی مهم آن دوران: شوروی (به طور کلی طرفداران کمونیسم و سوسیالیسم) و غرب و مدعیان دموکراسی، که او را مورد تمجید و تعریف (بعضاً بیش از حد) سخاوتمندانه قرار می دادند.
در جایی از داستان، دلقک درباره پدر ماری_ که شخصیت محترمی دارد_می گوید :"هر وقت می خواستم نازی ها را با کمونیست ها مقایسه کنم، عصبانی می شد و می گفت: "پسرم فرق می کند که آدم در جنگی که یک کمپانی صابون سازی راه انداخته کشته شود یا به خاطر چیزی بمیرد که بتوان به آن اعتقاد داشت."
پایان بندی کتاب هم، بسیار زیباست. وقتی هانس، یک هنرمند رانده شده و مستاصل، با گیتار و صدای نه چندان دلچسبش شروع به آوازخوانی بر روی پله ی سوم ایستگاه قطار شهر بُن می کند، صحنه ای خلق می کند که همه ی ما بارها مانندش را در ایستگاه ها و کنار خیابان ها دیده ایم. ولی آنچه زیباست این است که او برای زندگی اش همچنان برنامه دارد. مردی است که اعتبارش را به تمامی از دست داده، اما امیدش را نه، زندگی اش را نه.
پایان بندی کتاب، تکان دهنده است. باعث می شود وقتی از کنار متکدیان خیابانی عبور می کنم، موجودی جیب هایم را حساب کنم و با خودم بگویم، من با اینها، با اینجا نشستن، فاصله دارم! و مگر صدقه سر همین فاصله ی خوشایند نیست که پولی به گدا می دهیم؟
پایان بندی کتاب، مرا یاد جمله ای می اندازد که خواهرزن مارلون براندو در پایان فیلم "در بارانداز" می گوید: "همیشه روی مهربانی غریبه ها حساب می کنم!" و اگر ما روزی به کمک احتیاج داشته باشیم، توی لیستمان چه کسانی را داریم؟ روی چه کسانی می توانیم حساب کنیم؟ اگر به یکرنگی، محبت و یا دیدن و بازشناختن خودمان احتیاج داشته باشیم چه؟
در سال 1976، فیلم The Clown توسط یک کارگردان آلمانی براساس این رمان ساخته شده است.
لینک فیلم در IMDB :
http://www.imdb.com/title/tt0072650/
توضیحات :
*هاینریش بل، خروج خود و همسرش را از کلیسای کاتولیک، در سال ۱۹۷۶ اعلام کرد. او در سال ۱۹۸۵ از دنیا رفت.
* اگر احیاناً بعد از این کتاب یا هر کتاب و فیلم و آهنگی، کمی خاکستری شدید، پشنهاد می کنم یک کتاب کودکان بخوانید! حالتان خوب می شود. برای من مثلاً داستان های کوتاه محمدرضا شمس گزینه ی خوبی است.
نویسنده: سیمین میرزاده
mirzadeh@iran-iraniha.com
تاریخ ثبت مقاله: اسفند ماه 1392
***
هرگونه کپی برداری به منظور تجاری ممنوع است. کپی برداری در سایر موارد صرفاً با اجازه ی مدیر سایت و نویسنده مجاز می باشد.