اشک مادر
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
توی آزمایشگاه سرک کشیدم. در سالن انتظار کسی نبود جز خانمی که گوشه ای ایستاده بود و گریه می کرد. پشتش را داده بود به دیوار. قطرات اشک تند تند از روی صورت، چادرش را خیس می کرد. لک های صورتش، حاملگی را که تازه پایان یافته است گواهی می داد. کنجکاو شدم.
اشک مادر
توی آزمایشگاه سرک کشیدم. در سالن انتظار کسی نبود جز خانمی که گوشه ای ایستاده بود و گریه می کرد. پشتش را داده بود به دیوار. قطرات اشک تند تند از روی صورت، چادرش را خیس می کرد. لک های صورتش، حاملگی را که تازه پایان یافته است گواهی می داد. کنجکاو شدم. سری به اتاق نمونه گیری زدم. بچه ها نوزادی را روی تخت گذاشته و داشتند خونش را می گرفتند. فکر کردم مادر ( مثل همه مادرهای دیگر که طی این سال ها دیده ام ) از اینکه به فرزندش سوزن می زنند ناراحت است. بیرون آمدم. مادر را به نشستن دعوت کردم. آرام و قرار نداشت. به او گفتم خونگیری چیز مهمی نیست. یک نفر ازدواج کرده و برایمان شیرینی آورده بود. تعارفش کردم. برنداشت. اصلاً حوصله ی شیرینی خوردن هم نداشت. به زبان آمد. گفت: " پرسنل فلان درمانگاه گفته اند بچه اش عقب مانده ی ذهنی است. بزرگ شود نمی تواند به مدرسه برود." به اتاق نمونه گیری برگشتم. خون بچه را گرفته بودند و منتظر، تا خون جای سوزن بند بیاید. به کودک دقیق شدم. ظاهرش گواهی بر هیچ چیز غیرعادی نمی داد. رفلکس هایش را چک کردم. آنها نیز تا آنجا که من بلد بودم همه طبیعی بودند. ملاجش را دست کشیدم، اندازه و شکلش طبیعی بود. حیران ماندم که چگونه تشخیص عقب ماندگی ذهنی آن هم در پانزده روزگی نوزاد را داده اند؟ نوزاد گریه می کرد. به آهستگی او را بغل کردم تا در آغوش مادر آرام بگیرد. اما او اصلاً آمادگی در آغوش گرفتن فرزندش را نداشت. نزد همسرم که در اتاق مجاور به کار مشغول بود رفتم تا از او بخواهم بیاید و مادر را دلداری بدهد، او را آرام کند تا در آرامش فرزندش را به آغوش بگیرد و شیر دهد. وارد شدم. در کمال تعجب دیدم او که همه ی صداها را از ابتدا شنیده است به آهستگی می گرید!
مدت ها بود که نوزادی را در بغل نگرفته بودم. چقدر زیبا بود. تاکنون به یک نوزاد دقیق شده اید؟ سری با موهای کم پشت، لب هایی فوق العاده زیبا، بخصوص لب بالایی، پاشنه ی پا، انگشتان کوچک دست ها و پاها. وقتی نفس می کشد به سینه و شکمش توجه کرده اید؟ وقتی که خوابیده انگار فرشته ایست که آهسته بر روی زمین خدا خوابیده است. و مادر برای او سمبلی از عشق و دلدادگی است. چه زیباست عشقی که مادر به فرزندش دارد و چه جانسوز است اشکی که به خاطر او می ریزد. ما انسان ها چقدر قدرناشناسیم که به ندرت نعمت هایی که به رایگان در اختیار ماست ( همچون مهر مادری ) به شایستگی قدر می شناسیم.
سال ها پیش به هر روستا یا محله ای که می رفتی، حتماً با عقب افتاده های ذهنی برخورد می کردی و این موضوع آنچنان همه گیر بود که دست مایه ی فیلم های سینمایی متعددی که در گذشته ساخته اند نیز می شد. عدم مراقبت کافی قبل، حین و بعد از حاملگی، سطح پائین بهداشت عمومی، حوادث و سوانح همه از عواملی بودند که در این مهم نقش داشتند و برخی هنوز هم دارند. چند سالیست که طرح غربالگری کم کاری مادرزادی تیروئید در کشور اجرایی شده است و این یکی از اقدامات مبارکی است که در حوزه بهداشت صورت پذیرفته. اما گهگاه در نحوه اجرای آن اتفاقاتی می افتد که انسان در می ماند چه بگوید؟
اگر شک داریم که کودکی به کم کاری تیروئید ( که بیماری کاملاً قابل درمانی هم هست ) مبتلاست، نحوه ی اطلاع رسانی ما به بیمار بسیار مهم و تاثیرگذار است. بعضی ها اصلاً دوست ندارند خبرهای بد را منتقل کنند، که این خود از نظر روان شناسی محل ایراد است، اما در پزشکی نمی توان اخبار مربوط به بیمار را از او یا اطرافیان درجه اول بیمار پنهان نمود. آنچه مهم است نحوه اطلاع رسانی ما است. این احتمال وجود دارد که همکاران ما، برای ترغیب و ایجاد انگیزه به پیگیری وضع نوزاد، مادر را تحریک کرده باشند ( که البته در مورد بیماران با سطح فرهنگ پایین هم شایسته و هم لازم است ) اما چقدر زیبا خواهد بود که برای بیمارانمان وقت بیشتری بگذاریم، آنها را بجای خود تصور کنیم و از خود بپرسیم: " اگر من مادری بودم که دو هفته از تولد اولین فرزندم گذشته است و تنها، با کودکی در آغوشم به شما مراجعه می کردم و می گفتید که کودکت عقب افتاده است، به من چه حالی دست می داد؟ "
جالب آنکه تست تیروئید نوزاد طبیعی شد.یادم هست روزی بیماری می گفت: " اینهمه پول دادیم، جواب آزمایش هایمان هم که طبیعی است! " اما من می گویم چقدر خوب است که آدم جواب آزمایش طبیعی به دست مردم بدهد. هر چند ما در طبیعی بودن تیروئید نوزاد نقشی نداشتیم! اما دعایی که مادر هنگام ترک آزمایشگاه می کرد، هم دیدنی بود، هم شنیدنی. جایتان خالی.
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی