خاطراتی از CCU
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
بنابر ضرورت، دی‌ماه 86 در مرکز قلب تهران بستری شدم. به قول دوستان: « خیاط در کوزه افتاده بود!» یکی دیگر می‌گفت: «مسعود، که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه ... !!». باقی‌اش بماند برای بعد. به همت دوست و همکاری شریف و مهربان، از اتاق آنژیوپلاستی که خارج شدم، یا بهتر بگویم، خارجم کردند، مرا به یکی از اتاق‌های CCU بردند که هفت تخت داشت و اندکی بعد، هر هفت تخت پر شد از بیمارانی که تا دیروز راست‌راست، کج، راه می‌رفتند و از امروز، مثل من آهنی شده بودند. اگر تا دیروز مثل فنر، این‌ور و آن‌ور می‌پریدند، حالا قلب فنری پیداکرده و فعلاً، زمین‌گیرِ تخت ​CCU شده‌اند و البته جوان‌ترینشان، «من».

خاطراتی از CCU

 

بنابر ضرورت، دی‌ماه 86 در مرکز قلب تهران بستری شدم. به قول دوستان: « خیاط در کوزه افتاده بود!» یکی دیگر می‌گفت: «مسعود، که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه ... !!». باقی‌اش بماند برای بعد. به همت دوست و همکاری شریف و مهربان، از اتاق آنژیوپلاستی که خارج شدم، یا بهتر بگویم، خارجم کردند، مرا به یکی از اتاق‌های CCU بردند که هفت تخت داشت و اندکی بعد، هر هفت تخت پر شد از بیمارانی که تا دیروز راست‌راست، کج، راه می‌رفتند و از امروز، مثل من آهنی شده بودند. اگر تا دیروز مثل فنر، این‌ور و آن‌ور می‌پریدند، حالا قلب فنری پیداکرده و فعلاً، زمین‌گیرِ تخت  CCU شده‌اند و البته جوان‌ترینشان، «من». همه طاقباز خوابیده و آسمان که نه، سقف اتاق را نگاه می‌کردند و «حق جنبیدن نداری» که اگر پاهایت را تکان دهی چطور و فلان می‌شوی و خونت پای خودت. برای من که همیشه عادت به «سگی» خوابیدن دارم یکی از عذاب‌های الهی همین است که برای مدت طولانی مجبور باشی طاقباز و بی‌حرکت بخوابی و ...از «درد» نگو که امان‌ات را بریده است و چون دکتر هستی و جوان‌تر از بقیه، رویت نمی‌شود بگویی که داری از درد می‌میری. راستی، کسی را دیده‌اید که از درد بمیرد؟ من که ندیده‌ام. خودم هم نمردم! درد را کشیدم... تا خرده‌خرده تمام شد. باری. برگردیم به تعریف خودمان. یک ساعتی که گذشت، نگاه کردن سقف شکنجه‌شده بود. از بس گردن کشیده بودم تا اطراف را نگاه کنم کم‌کم عضلات گردنم شروع به درد گرفتن کرد که تا یک هفته هم ادامه داشت. خواهش کردم سر تخت را کمی به حالت عمودی درآوردند تا بتوانم حس فضولی را ارضاء کنم. خوش به حال آن‌ها که از کمبود حس کنجکاوی رنج می‌برند!.

و ماجرا از اینجا شروع شد. حتماً برایتان پیش‌آمده که «ضرورت» وادارتان کند یک جایی بنشینید و رفتار دیگران را نظاره‌گر باشید و آن‌ها را ارزیابی کنید. این زمان بی‌پیر هم که نمی‌گذرد. درست مثل هشت دقیقه‌ی آخر بازی ایران و استرالیا انگار وزنه به‌پای عقربه ثانیه‌شمار ساعت بسته‌اند. کند می‌گذرد. حالا اگر ساعات خوشی بود، نمی‌فهمیدی چطور تمام می‌شود.

القصه، بیش از بیست‌وچهار ساعت در سی‌سی‌یوی بعد از آنژیوپلاستی بودم. بنابر شرایط فیزیکی خودم آن‌قدر درد داشتم که کمتر از سه ساعت توانستم بخوابم و باقی‌اش ... همه به «دیدن» گذشت. به احوال بیماران، پرستارها، بهیارها، خدمه، دکترها و «خودم». احوال خودم بماند برای بعد، که اگر عمری باقی بود، خواهم نوشت. احوال بیماران هم، که ای ... الحمداله بد نیست!. یک‌مشت پیر و پاتال که اکثراً هم مرد هستند. نه از آن مردهایی که توی تاریخ می‌نویسند و مزین به فعل مردانگی‌اند. همه آدم‌هایی مثل من که خوب زندگی نکرده‌اند و الآن از ترس «بد مردن» اینجا خوابیده‌اند. احوال این‌ها هم که یا گفتن ندارد یا اگر دارد، آن‌هم بماند برای بعد که افتخارشان همه در تعداد دفعات سکته قلبی و تعداد رگ بسته قلبشان است و اینکه بیمه تکمیلی دارند یا نه؟ دکتر کدامشان حرفه‌ای‌تر است و مقایسه‌ی بیمارستان خصوصی با این بیمارستان دولتی و از این قبیل حرف‌ها. ولش کن این‌ها هم بماند برای بعداً که نمی‌دانم کی است.

اما هدف از نوشتار، رسیدن به احوالات پرسنل پرستاری است که سه شیفت کاری‌اش را در یک اتاق نظاره کردم و احوال آن‌ها و مقایسه‌ی ایشان با پرستاران جاهای دیگر که دیده‌ام و می‌بینم،  برایم جالب بود. در شیفت صبح مثل همه جای دیگر، پرسنل موج می‌زند، با رنگ لباس‌های متفاوت. از شوخی و خنده و غیبت و تهمت بگیر تا غرغر و گلایه از سختی کار و از این حرف‌ها. خدایی‌اش را بخواهی صبح‌ها کار بیشتر است اما نه به‌اندازه‌ای که پرسنل بیشتر دارد. شیفت صبح را یک خانم ترگل‌ورگل که بیش از نود درصد وقتش را پشت میز پرستاری گذرانده بود و همه‌ی کارها را با دستور به این‌وآن رتق یا فتق کرده بود به یک خانم دیگر تحویل داد که از قیافه و رفتارش می‌شد فهمید که با کسی شوخی ندارد. از همان ابتدا معلوم شد که عصر و شب را باهم کشیک است و من ماندم که خدایا با یک پرستار بداخلاق، هجده ساعت باقیمانده را چگونه باید سر کرد. جالب اینکه بخشی که شش هفت نفر با سروصدای زیاد به‌ظاهر مشغول کار بودند، به یک دخترخانم پرستار سپرده شد که بهیار کمکی‌اش هم ریلیف بود. ریلیف هم که همان معنی انگلیسی‌اش را می‌دهد، یعنی مرخصی، صفا، نمی‌دانم از این چیزها. یک برادری هم بود با لباس سبزرنگ که نمی‌دانم خدمه بود، کمک بهیار بود یا چیز دیگر. مصداق بارز «نوبر بهار». یک ساعت اول که اصلاً پیدا نبود که کجاست. بعد، نیم ساعت برای ناهار رفت. توی یک شیفت شش‌ساعته دو تا یک ساعت برای نماز به نمازخانه رفت. وقتی هم که بود، ای‌کاش نبود. حد اطلاعات علمی‌اش به صفر میل می‌کرد و غیرت و تعصب کاری‌اش به منفی بینهایت!. یک بیمار بدحال داشتیم که به تزریق خون احتیاج داشت. خانم پرستار دو نمونه‌ی خون گرفت و به دست این آقا داد. (البته بعد از کلی هوار کشیدن تا پیدایش کند.) یکی برای آزمایشگاه و دیگری برای انتقال خون. نیم ساعت گذشت و پرستار، پیگیر، تا جواب آزمایش را بگیرد. بعد معلوم شد مردک، هردو نمونه را به انتقال خون برده است!. خلاصه کولاکی بود از هوش و ذکاوت و غیرت و مدنیت. دوباره از بیمار خون گرفتند و فرستادند آزمایشگاه. خانم پرستار مثل پروانه دور اتاق می‌چرخید. نمی‌دانم این‌همه کار کجا بود که قبلی‌ها انجام نمی‌دادند. شیفت شب شدند دو تا پرستار. پرستارها از دوازده شب تا شش صبح را تقسیم می‌کنند. از دوازده شب تا سه صبح آرامش کامل حکم‌فرما بود. شیفت عوض شد و همان خانم پرستار که از ظهر مشغول کار بود، پس از یازده ساعت کار و سه ساعت استراحت ، مجدداً باانرژیِ تمام به حوزه مسئولیتش برگشت. انگار دوباره همه‌ی کارها شروع‌شده است. سرمه‌ای تمام‌شده را عوض کرد. علائم حیاتی بیماران را مجدداً چک کرد. داروهای لازم را تجویز کرد. تازه معلوم شد که اوضاع یکی از بیماران درهم‌وبرهم است و او به دادش رسید.

شیفت صبح که شروع شد، همه دوباره با سر و صدا وارد شدند. شب‌کارها، خسته از شب نخوابی و استرس کار حساس و دشوار، «خسته نباشید» گویان بیمارستان را ترک کردند و من ماندم با یک دنیا اندیشه‌ی خوب و بد. من ماندم ... تا از خودم بپرسم پرستاری جزء مشاغل سخت است یا آسان؟ پزشکی جزء مشاغل سخت است یا آسان؟ پزشک من دیروز هفت صبح در بیمارستان بود و نه ونیم شب بیمارستان را ترک کرد. ناهارش را هم خبر دارم، ساعت سه خورشت قورمه‌سبزی سرد شده خورده بود و فردا روز از نو، روزی از نو. آن‌قدر بدود تا روزی‌روزگاری گوشه‌ی بخشی از یک بیمارستان نمی‌دانم کجا، به دردی که بالاخره از یک جایش زده بیرون، بر روی تختی که طاقباز خوابیدن رویش عذاب الیم است بخوابد و به مردم و هنجارها و ناهنجاری‌های اجتماعش بیندیشد.

به من مربوط نیست تا آن مردک را که نیم ساعت سر کارش حاضر نبود ، اخراج کنم یا نه. به من مربوط نیست از آن پرستار نمونه که در یک روز به‌یقین جان دو بیمار را از مرگ حتمی نجات داد، بین منِ پزشک و دیگران فرقی قائل نشد اما به بهترین وجهی خونریزی این‌جانب را نیز جمع‌وجور کرد، مجیز کسی را نگفت اما با همه با احترام برخورد کرد را تشویق کنم یا نه.

از شما بپرسند نمی‌دانم چه جوابی می‌دهید. من که بالاخره نفهمیدم ... پرستاری جزء مشاغل سخت است یا نه؟ از من بپرسید، همه‌ی کارهای دنیا سخت است اگر مثل خانم س غ ف پرستار تنکابنی مرکز قلب تهران باشیم. نمی‌دانم چرا یک‌دفعه یاد آن شعر معروف افتادم:

گر بدین‌سان زیست باید پست

من چه بی‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه بن‌بست

گر بدین‌سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

***

* نویسنده: دکتر مسعود شهیدی

تاریخ نگارش: 1386

تاریخ آپلود: تیرماه 1391

 


کلمات کلیدی:
تعداد بازدید ( 2215 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha