فانتین
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
درِ اورژانس که باز شد، دو تا جوان دنبال برانکارد چرخ‌دار آمدند. آن را با خود به حیاط بیمارستان بردند. دو سه دقیقه بعد، زن جوانی را بی‌هوش وارد اورژانس کردند. به پشت خوابانده بودندش. دست‌ها از دو طرف آویزان بود. با هر تکان برانکارد، پاهایش لق می‌زد. چادر و کفش‌هایش را گذاشته بودند کنار پایش. جوان‌ها رنگ به چهره نداشتند. دکتر توی اورژانس بود. بلافاصله بیمار را ویزیت کرد. بی‌هوش بود. رنگ صورت پریده، عرق سرد، نبض ضعیف. موها و نیم‌تنه فوقانی‌اش خیسِ خیس بود. گهگاه خرناس می‌کشید. با هر نفس که بیرون می‌داد، بوی الکل ناخودآگاه دکتر را به عقب پس می‌راند. بوی الکل، بوی گند عرق تن، بوی سیگار و بوی چیزهای دیگر، آن‌چنان زننده بود که نزدیک شدن را سخت می‌کرد.

فانتین

 

درِ اورژانس که باز شد، دو تا جوان دنبال برانکارد چرخ‌دار آمدند. آن را با خود به حیاط بیمارستان بردند. دو سه دقیقه بعد، زن جوانی را بی‌هوش وارد اورژانس کردند. به پشت خوابانده بودندش. دست‌ها از دو طرف آویزان بود. با هر تکان برانکارد، پاهایش لق می‌زد. چادر و کفش‌هایش را گذاشته بودند کنار پایش. جوان‌ها رنگ به چهره نداشتند. دکتر توی اورژانس بود. بلافاصله بیمار را ویزیت کرد. بی‌هوش بود. رنگ صورت پریده، عرق سرد، نبض ضعیف. موها و نیم‌تنه فوقانی‌اش خیسِ خیس بود. گهگاه خرناس می‌کشید. با هر نفس که بیرون می‌داد، بوی الکل ناخودآگاه دکتر را به عقب پس می‌راند. بوی الکل، بوی گند عرق تن، بوی سیگار و بوی چیزهای دیگر، آن‌چنان زننده بود که نزدیک شدن را سخت می‌کرد. مردمک‌ها مساوی و سوزنی بود. دکتر همان‌طور که معاینه می‌کرد، از همراهان بیمار شروع به سؤال و جواب کرد:

- چی شده؟ چطور شد اینجوری شد؟

پسرها نگاهی به هم کردند. یکی‌شان جواب داد:

- نمی‌دونیم. یهو حالش به‌هم خورد.

دکتر کج‌خیالی کرد. پرسید:

- شما کی‌اش هستی؟

پسرها به قیافه دکتر دقیق شدند. اولی من‌من کرد. پسر دومی با لحنی بی‌خیال گفت:

- هیشکی بابا. رفیقمونه.

دوزاری دکتر از اول افتاده بود ولی حالا تماس هم برقرار شد!

- پس چرا عرق و تریاکو با هم بهش دادین؟ خواستین که دیگه حالش کامل شه ؟!

سومی جواب داد:

- نه بابا. خودش خواست، ما هم بهش دادیم. می‌گفت حالش خیلی گرفته‌اس.

- پس چرا خیسِ خیسه؟

- وقتی از هوش رفت، هول کردیم، آب پاشیدیم روش شاید هوش بیاد.

پرستارها برای بیمار رگ گرفتند. سرم وصل کردند. هرچند درسشان را خوب بلد بودند، اما دکتر گفت و آنها اجرا کردند. طبق قانون، اول گلوکز غلیظ دادند ولی جواب نداد. دکتر شیطنت کرد. رو به پسرها گفت:

- پس چرا لباسشو پشت و رو تنش کردین؟!

جوان‌ها رویشان به دکتر باز شده بود. خندیدند. دکتر دیگر چیزی نگفت. رفت ایستگاه پرستاری تا دستورات دارویی پزشکی را در پرونده بیمار بنویسد. همان‌طور که می‌نوشت، سرش را برد پایین، به یکی از پرستارهای مرد که کنارش بود، گفت:

- اینا مشکوک می‌زنن. ممکنه زنه هوش نیاد. زنگ بزن 110، حواست باشه از اورژانس بیرون نرن.

نارکان (پادزهر مسمومیت با تریاک) زدند. روی آمپول دوم جواب داد. بیمار کم‌کم به هوش آمد. خودش را توی بیمارستان دید. وحشت تمام وجودش را فراگرفت. از لباس خیس، از سردی هوا یا از دلهره به لرز افتاد. دندان‌هایش با صدای زیاد به هم می‌خورد. دکتر گفت برایش پتو آوردند. بعد از یک ربع، پلیس سر رسید. زن جوان با دیدن پلیس بیشتر سرما در جانش نشست. هرچه افسر پلیس پرسید، زن جوان هیچ جوابی نداد. جوان‌ها با دیدن پلیس، تازه ترسشان گرفت. توی راهرو کنار هم ایستاده بودند، جروبحث می‌کردند. هرکدام دیگری را مقصر می‌دانست. گهگاه صدای فحش‌های آبدارشان در ایستگاه پرستاری هم شنیده می‌شد. دکتر به سمت جوان‌ها رفت. رو به آن‌ها گفت:

- بچه‌ها دمتون گرم، اینجا چند تا خانوم هست، یه خرده آرام‌تر.

دکتر آموخته بود که اگر لحنش را کمی تند کند، حتماً دعوا و چاقوکشی راه می‌افتد. به سمت بیمار برگشت. پرده‌ها را کشید. روی بیمار خم شد. خیلی آهسته گفت:

- ببین من پلیس نیستم. پزشکم. از من نترس. بگو اسمت چیه.

زن جوان جواب نداد. دکتر دوباره گفت:

- بالاخره باید یه چیزی تو پرونده بنویسیم. بگو اسم و فامیلت چیه تا پرونده پزشکی‌ات کامل بشه.

بازهم جواب نشنید. به ذهنش رسید اسم بیمار را از جوان‌ها بپرسد. همین کار را هم کرد. یکی از جوان‌ها پاسخ داد:

- بی‌خیال دکتر. ما چه می دونیم اسمش چیه.

دکتر برگشت. اصرار او نتیجه‌ای نداشت. اشک از دو طرف چشمان زن جوان روی بالش می‌ریخت. مویه‌کنان گفت:

- دکتر، من یه دختر چار ساله دارم. خونه منتظرمه. بذار برم.

- این موقع شب دخترت تنهاس؟

-سپردمش زن همسایه. تو رو خدا بذار برم.

دکتر در چهره‌ی بیمار دقت کرد. موهایش زرد بود. زردِ زرد. درست مثل سوئدی‌ها! دو سانت از ریشه‌ی موها سیاه بود. دندان‌هایش هم زرد بود. پنج شش تا از دندان‌ها افتاده بود. ناخن‌های دست‌وپا را لاک قرمز زده بود که شاید دوهفته‌ای از لاک زدنش می‌گذشت. صدایش زنگ داشت. کنار خارجی چشم‌ها چروک برداشته بود. دکتر این بار با لحن ملایم‌تری پرسید:

- چند سالته؟

زن جوان پاسخ داد:

- بیست‌وچهار سال.

حداقل ده دوازده سال مسن‌تر می‌نمود. باز هم پرسید:

- شوهر داری؟

- داشتم. ... الآن یه ساله که گم‌وگور شده.

- معتاد بود؟

- آره.

- تزریقی؟

- آره همه چی. تریاک، هروئین، کراک.

- نفهمیدی چی شده؟ کجا رفته؟

- نه. تازه اون موقع هم که بود، شوهر نبود.

افسر پلیس دوباره آمد تو. از زن جوان پرسید:

- آبجی حالت بهتره؟

- بله.

- از این آقایون شکایت نداری؟

- نه.

پلیس انگار لازم است برای کسی توضیح بدهد، رویش را به دکتر کرد و گفت:

- کسی که شاکی نیس. حال این خواهرمونم که خوبه. پس دکترجان با اجازه مرخص میشیم.

دکتر همان‌طور که با افسر دست می‌داد، به جنبه‌ی عمومی جرم فکر می‌کرد. دلش می‌خواست برای بیمار آزمایش ایدز و هپاتیت درخواست کند، اما پولش را کی تقبل می‌کرد؟ تازه به چه اسمی؟ سوپروایزر را صدا کردند. پرونده را با عنوان مجهول‌الهویه پر کردند. هزینه‌ی بیمار شصت هزار تومان شد. پسرها بعدازاینکه کلی با هم جروبحث کردند، پول را پرداخت کردند. زیر بغل ‌زن جوان را گرفتند و از در اورژانس خارج شدند. دکتر آهسته دنبالشان رفت. یکی از پسرها می‌گفت:

- بیا، اینقدر لوس‌بازی درآوردی، سه برابر قرارمون خرجت کردیم. حالا پول کرایه داری برات ماشین بگیریم بری خونه‌ات؟

دکتر سرگیجه گرفته بود. ساعت از دوازده می‌گذشت. شیفت او تمام بود. به خانه که رسید، تا صبح خوابش نبرد. صبح از همسرش پرسید:

- از دیشب تا حالا یه چیزی ذهن منو اشغال کرده. تو کتاب بینوایان، ماجرای ژان والژان و کوزت یادته؟ بگو ببینم اسم مادر کوزت چی بود؟

زنش گفت:

- فانتین. چطور مگه؟

دکتر همان‌طور که نان و پنیر و چای شیرین می‌خورد، گفت:

- هیچی، همین‌طوری.

***

 

نویسنده: دکتر مسعود شهیدی

تاریخ ثبت مقاله: تیرماه 1391

 


کلمات کلیدی:
تعداد بازدید ( 830 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha