بررسی و نقد کتاب آزادی یا مرگ
نویسنده: دکتر مسعود شهیدی
" آزادی یا مرگ" داستان مردمان ساده‌ایست که تعصبات دینی و قومیتیِ سردمدارانشان اجازه نمی‌دهد تا به‌سادگی و آرامش در کنار یکدیگر زندگی کنند. هرچند به نظر می‌رسد سردمداران برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود، قومیت و دین را بهانه قرار داده‌اند تا در مردم عادی نفرت تولید کنند. و آزادی مفهومی انتزاعی است که جنگیدن برای آن از رسیدن به آن ارزشمندتر است. این سبک از نگرش را در کتاب‌های دیگر کازانتزاکیس به‌ندرت می‌توان یافت و اگر به تاریخ نگارش این کتاب و سیر تحولات فکری نویسنده دقت کنیم، درخواهیم یافت که کازانتزاکیس در نگارش این کتاب قولی را عملی کرده است که زمانی برای ثبت وقایع روزگارانی که بر خودش، خانواده‌اش و ملتش رفته است، به خود داده است.
 

آزادی یا مرگ

 

عنوان کتاب به زبان انگلیسی: Freedom or Death

نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس (Nikos Kazantzakis)

ترجمه: محمد قاضی

نشر: خوارزمی

چاپ اول: آذر 1348

چاپ ششم: شهریور 1386

شابک: 0-098-487-694-978

قطع کتاب: رقعی

تعداد صفحات: 738 صفحه

 

خلاصه‌ای از داستان

پهلوان میکلس (Micalis) آهنگری مسیحی، از همان سنخ پهلوان‌هایی است که در فرهنگ ایرانی‌ها داش‌آکل نشانه‌ی آن است. او در جزیره‌ی کوچک کرت (Crete) در جنوب یونان زندگی می‌کند. جزیره‌ای که تحت انقیاد ترک‌های عثمانی است. موضوع داستان به سال‌های پایانی قرن نوزدهم برمی‌گردد. جنگ پنهان و پیدا میان مسیحی‌ها و ترک‌ها سال‌هاست که ادامه دارد. نوری‌بیک جوان ترک مسلمانی است که از ماترک خانوادگی دارایی فراوان دارد. کنیز جوان و زیبایی از نژاد چرکس را خریده، به آیین اسلام درآورده و به همسری برگزیده است. سال‌ها پیش، نوری‌بیک و میکالیس با یکدیگر پیمان برادری می‌بندند تا به نزاع طولانی و خونینی که حتی منجر به مرگ پدر نوری‌بیک شده است خاتمه دهند. اکنون پس از سال‌ها برادر میکالیس که او نیز در لباس پهلوانان است، پس از بدمستی، خری را کول کرده و به مسجد مسلمانان می‌برد. آتش زیر خاکستر شعله‌ور می‌شود. نوری‌بیک که مرد دانایی است برای جلوگیری از خونریزی دست به دامان پهلوان میکالیس می‌شود. اما سیر حوادثی که بعداً اتفاق می‌افتد آن‌گونه پیش نمی‌رود که نوری‌بیک می‌خواهد. آرامش از شهر کانتی (بزرگ‌ترین شهر کرت) و تمام جزیره می‌رود و جایش را به خشم، قتل‌های پنهانی، هتک‌حرمت و اذیت و آزار ضعفا (از هر دو طرف) می‌دهد. خلیفه به عنوان بزرگ مسیحیان جزیره و پاشا به‌عنوان نماینده‌ی پادشاه عثمانی هر دو به ایجاد و حفظ آرامش علاقه دارند. اما تندروها نمی‌گذارند آرامش بر جزیره مستولی شود. ترک‌ها به نزد پاشا می‌روند و از او می‌خواهند تا با مداخله‌ی نظامی، مسیحیان را سرکوب کند. سرمایه‌داران ترک که مصلحت خویش را برقراری ثبات و آرامش می‌دانند، با هرگونه جنگ مخالفند. عاقبت نوری‌بیک می‌پذیرد تا شخصاً به انتقام هتک حرمتی که از مسلمانان شده است، فرد هتاک را به سزای عمل خویش برساند. او هرچند می‌داند که پهلوان میکالیس سمبل مخالفان مسیحی است، اما پیمان برادری به او اجازه نمی‌دهد تا به مصاف میکالیس برود. راهی روستا می‌شود تا به جنگ برادر او که برای خودش پهلوان بزرگی است و هم اوست که خری را به مسجد برده، برود. در خلوت و در یک جنگ تن‌به‌تن برادر میکالیس را به ضرب دشنه می‌کشد و خودش نیز زخم هولناکی برمی‌دارد که برای همیشه از مردی می‌افتد. مرگ پهلوان هرچند باعث اندک دلخوشی در میان ترک‌ها می‌شود اما آتش التهاب را شعله‌ورتر می‌سازد. همه از پهلوان میکالیس توقع دارند که به انتقام خون برادر برخیزد و نوری‌بیک را بکشد. اما میکالیس درمی‌یابد که نوری‌بیک زخمی است و باید صبر کند تا او خوب شود و سپس نوری‌بیک را بکشد. جوان‌ترهای مسیحی این‌گونه صبر کردن به مذاقشان خوش نمی‌آید. قتل و خونریزی ادامه می‌یابد. ترک‌ها که از برتری نظامی و حمایت دولتی نیز برخوردارند، شروع به نسل‌کشی می‌کنند. به محلات مسیحیان می‌ریزند و خانه‌به‌خانه، می‌سوزانند، تجاوز می‌کنند، می‌کشند و می‌روند. آن‌ها چندین بار قصد خانه‌ی میکالیس را هم می‌کنند که ناموفق می‌مانند. میکالیس هنوز در انتظار است که نوری‌بیک بهبودی پیدا کند. روزی به دیدار او می‌رود. نوری‌بیک به‌زحمت سرپا است. اما خود را آماده‌ی نبرد نشان می‌دهد. میکالیس درمی‌یابد که نوری‌بیک به‌شدت بیمار است و یارای مبارزه ندارد. او را به حال خود می‌گذارد و می‌رود. نوری‌بیک که بیماری و ناتوانی او را به‌شدت افسرده کرده است، تحمل این سرافکندگی را ندارد و خودش را با هفت‌تیر می‌کشد. مرگ نوری‌بیک که در خفا صورت گرفته، هم‌زمان با حضور میکالیس در خانه‌ی او بهانه‌ای می‌شود تا ترک‌ها برای سرکوب مسیحیان بیشتر تهییج شوند. میکالیس از سر ناچاری خانه و کاشانه را رها کرده و همراه با خانواده‌اش راهی کوهستان می‌شود. زن و فرزندان را به خانه‌ی پدری، که او نیز پهلوان صدساله‌ی نامداری است می‌سپرد و خودش به جنگجویان کوهستان می‌پیوندد. پهلوان میکالیس باوجودی‌که آرزوی آزادی کرت از دست ترکان را داشته، هیچ‌گاه خود را در هرج‌ومرج اخیر درگیر نکرده است. او می‌داند که این جنگ و خونریزی به نفع مسیحیان نیست. این را نیز می‌داند که اگر به جنگجویان بپیوندد، راه بازگشتی برای او وجود نخواهد داشت. پاشای عثمانی که نمی‌تواند به‌تنهایی مسیحیان خشمگین را سرکوب کند، از حکومت مرکزی نیروی نظامی بیشتر می‌طلبد. خلیفه‌ی مسیحی دست به دامان یونان، اروپا و تزار روس می‌شود. یونانی‌ها پولی برای حمایت ندارند. تزار درخواست خلیفه را بی‌پاسخ می‌گذارد. اروپا با مشکلات دیگری درگیر است و ترجیح می‌دهد خودش را با حکومت عثمانی سرشاخ نکند. نیروهای کمکی اما، به یاری پاشای عثمانی می‌آیند. سرکوب شدت می‌یابد. خلیفه به مبارزین پیام می‌دهد که دست از مقاومت بردارند و به خانه و زندگی سوخته‌ی خود برگردند. در این میان پدربزرگ از نوه‌ی پسری خود (فرزند میکالیس) الفبا می‌آموزد. او آرزو دارد تا با یک سطل رنگ قرمز و یک قلم‌مو هر جا که می‌تواند و بهتر دیده می‌شود، بنویسد:  " آزادی یا مرگ". جمله‌ای که از پیشینیان خود به ارث برده و آن‌ها بر روی پرچم کرت در هنگام مبارزه می‌نوشته‌اند. پدربزرگ در هنگام نوشتن از روی بلندی سقوط می‌کند و سه روز بعد می‌میرد. در ارتفاعات، اطرافیان پهلوان میکالیس را سرما، گرسنگی و کمبود امکانات نظامی از پا درآورده است. او به اطرافیان اندک خود می‌گوید که تسلیم نخواهد شد و در همین‌جا خواهد مرد. او آن‌ها را آزاد می‌گذارد تا اگر می‌خواهند بروند. فردا صبح در آخرین یورش ترک‌ها به قله، میکالیس، برادرزاده‌اش و سه نفر از دوستان او که باقیمانده بودند، کشته می‌شوند.

آزادی یا مرگ حاشیه‌های زیبایی نیز دارد که به خواندنش می‌ارزد.

 

بحث

آن‌ها که داستان می‌نویسند، موضوع داستان خود را از کجا می‌آورند؟ وقایعی که در داستان اتفاق می‌افتد از کجا در ذهن نویسنده جوانه می‌زند؟

هرچند آنچه می‌خواهم بگویم فاقد هرگونه سندیت علمی است، اما با تجربه‌ی ناچیز و بررسی‌های اندک خود، بر این باورم که نویسندگانی که دست به نگارش داستان‌های واقع‌گرایانه می‌زنند، بی‌شک بخشی از خاطرات، ایده‌ها و تمایلات شخصی خود را قلمی کرده‌اند و بر این مدعا نمونه‌های فراوانی در ذهن دارم. البته موارد نقض هم بی‌شک وجود دارد.

"آزادی یا مرگ" هرچند معروف‌ترین کتاب کازانتزاکیس نیست، اما به گمان حقیر از میان کتاب‌هایی که از این نویسنده به فارسی برگردان‌شده است، ملموس‌ترین و شیرین‌ترین کتابی است که خواننده‌ی فارسی‌زبان می‌تواند ارتباطی بس عمیق با آن برقرار کند. کازانتزاکیس در جزیره‌ی کرت واقع در وسط دریای مدیترانه و جنوب یونان امروزی به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در این جزیره گذراند. دورانی که این جزیره‌ی کوچک تحت سیطره‌ی ترکان قرار داشت و جزئی از حکومت عثمانی بود. اهالی کرت، که سال‌ها جزئی از امپراطوری روم شرقی (بیزانس) به‌حساب می‌آمدند مذهب مسیحی ارتودوکس داشتند (و هنوز هم دارند). با شکست امپراطوری روم شرقی به دست سلطان محمد فاتح و تشکیل و بسط سلسله‌ی عثمانی، مرکزیت کلیسای ارتودوکس از قسطنطنیه (استانبول امروزی) به منطقه‌ی قفقاز و روسیه نقل‌مکان کرد. ازآنجاکه در روسیه، تزار پدر معنوی مسیحیان ارتودوکس به‌حساب می‌آمد، سایر پیروان مذهب ارتودوکس در دیگر سرزمین‌ها نیز، تزار را به‌عنوان پدر معنوی خویش می‌شناختند. وقتی حکومت عثمانی در سال 1715 میلادی جزیره‌ی کرت که خود را بخشی از خاک یونان به‌حساب می‌آورد را تصرف نمود، مثل همه‌ی جنگ‌های دیگر، حاکمیت جزیره را به یکی از پاشاهای عثمانی (به‌عنوان نماینده‌ی سلطان فاتح شده در جنگ) سپرد. ترک‌های زیادی به جزیره مهاجرت کردند و جمعیت غالب و فاتح را در جزیره تشکیل دادند. ازآن‌پس مسیحیان شکست‌خورده و مغلوب (درست مثل همه‌ی جنگ‌ها و شکست‌های دیگر) به‌عنوان شهروند درجه‌ی دو به‌حساب آمدند. نسل‌ها از پی هم آمدند و رفتند. اعقاب ساکنان اولیه، هرچند در کنار مهاجرین جدید که خود را مسلمان می‌نامیدند زندگی روزمره‌ی خود را داشتند، اما هر چند ده سال یک‌بار آتش زیر خاکستر اختلافات عمیق و ریشه‌دار بین آن‌ها با بهانه‌ای کوچک، باعث بروز یک سلسله رفتارهای خشونت‌آمیز و نهایتاً شورش و انقلاب می‌شد که کراراً به شکست مسیحیان منجر می‌گشت. خون‌ها ریخته می‌شد و خاطراتش نفرت‌ها را ریشه‌دار می‌کرد. کازانتزاکیس نه به‌عنوان یک مسیحی، که به‌عنوان یک مسیحی‌زاده‌ی اهل کرت، آرزوها، علائق و نفرت‌هایش را که از نسل‌های پیش از خود به ارث برده و در او ریشه دوانیده است در قالب یک داستان به رشته‌ی تحریر درآورده است. روایت داستان به شرح انقلاب میهنی کرت در سال 1889 میلادی برمی‌گردد. در آن سال کازانتزاکیس تنها شش سال داشته است.

به گمان من خواننده‌ی ایرانی نسبت به خواننده‌ی غربی با بسیاری از مفاهیم و شخصیت‌های داستان بهتر می‌تواند ارتباط برقرار کند و حتی هم ذات پنداری نماید. شخصیت اصلی داستان مردی است که پهلوان میکالیس نام دارد. غربی‌ها نه‌تنها با واژه‌ی پهلوان به مفهومی که ما از آن استفاده می‌کنیم آشنایی چندانی ندارند که حتی مترادف مناسبی نیز در ادبیات انگلیسی یا فرانسوی برای آن وجود ندارد. لذا نام دیگری برای کتاب برگزیده‌اند: "کاپیتان میکالیس" که ازنظر من به‌هیچ‌عنوان معنای پهلوان را نمی‌دهد. روحیات پهلوانی که کازانتزاکیس برای پهلوانان کرت ذکر می‌کند، صرف‌نظر از اعتقادات مذهبی ایشان، شباهت بسیار زیادی با پهلوانان شرقی و خصوصاً ایرانی دارد. جوانمردی، ناموس‌پرستی، بزن‌بهادری، کله شقی، لوطی‌گری و میهمان‌نوازی از برجسته‌ترین خصوصیاتی است که یک پهلوان با آن شناخته می‌شود. اوج روحیه‌ی جوانمردی را می‌توان زمانی احساس کرد که برای کشتن نوری‌بیک به منزل او می‌رود و هنگامی‌که درمی‌یابد او به دلیل بیماری قادر به مبارزه نیست، بااینکه تمام مسیحیان منتظرند تا پهلوانشان انتقام برادر را بگیرد، از قتل او صرف‌نظر می‌کند. جالب اینکه نوری‌بیک نیز که سال‌ها پیش عقد‌ اخوت با میکالیس بسته است، باآنکه می‌داند مسلمانان فقط در صورتی هتک حرمتی که به مسجد (به‌عنوان سمبل دینی مسلمانان) شده با یک نزاع تن‌به‌تن پاک خواهد شد، به جنگ برادر میکالیس می‌رود، او را می‌کشد و خود زخم برمی‌دارد. نوری بیک که پس از یک دوره‌ی نقاهت طولانی می‌بیند نمی‌تواند مقابل پهلوان میکالیس بایستد و بجنگد خود را می‌کشد. کازانتزاکیس در آزادی یا مرگ هرچند می‌خواهد درد یک سرزمین اشغال‌شده را به زیباترین شکل بیان کند اما پا را از جاده‌ی انصاف خارج نمی‌کند. به‌عنوان یک مسیحی یا مسیحی زاده، مسلمانان را یکسره بد و مسیحیان را یکسره خوب معرفی نمی‌کند. آن‌چنان‌که خواننده در توالی داستان حس بسیار ظریف و احترام‌آمیزی به نوری بیک مسلمان (که یکی از بزرگان کرت است) پیدا می‌کند. از طرف دیگر بی‌آنکه به‌صراحت اشاره کند پیشگامان مذهبی هر دو طرف را در بروز اختلافات دینی و هتک حرمت یکدیگر که نتیجه‌اش جز قتل و خونریزی و آتش زدن خانه‌ها و روستاها نیست مقصر می‌داند.

اوج کله شقی پهلوانی را در استقامت و مرگ بی‌حاصل پهلوان میکالیس می‌توان یافت. مرگی که از او در افکار عمومی و برای آیندگان اسطوره‌ی مقاومت می‌سازد اما عملاً نتیجه‌ای برای او، خانواده‌اش و سایر مسیحیان کرت به بار نمی‌آورد. وقتی به خانه‌اش حمله می‌کنند، او آماده است ابتدا همسر، دختر و پسرش را بکشد تا پس‌ازآنکه خودش کشته شد، آن‌ها به اسارت ترکان نیفتند.

" آزادی یا مرگ " حواشی زیبایی دارد. کازانتزاکیس نیک می‌داند که یک رمان چگونه می‌تواند جذابیت‌های بیشتری پیدا کند. او روند تغییر و تکامل فکری انسان‌های داستانش را به‌خوبی دنبال می‌کند. داستان را با چاشنی چند عشق به‌هم‌پیوسته شیرین‌تر می‌سازد و نیات درونی و آرزوهای انسان‌ها را لخت و بی‌پرده بیان می‌کند. در داستان او آدم‌ها یکسره بد یا یکسره خوب نیستند. همانی هستند که هستند. برایشان نسخه نمی‌پیچد که اگر طور دیگری بودند بهتر بود. حتی وقتی از جملات کلیدی که به نظر می‌رسد ایدئولوژی خود او است استفاده می‌کند، به‌عنوان‌مثال : " فضیلت مبارزه کردن برای آزادی والاست، چندان‌که خود آزاد بودن نیست. " آن را به طرزی بسیار ظریف بیان می‌کند که خواننده بدون آنکه احساس کند دارد حرف‌های نویسنده را می‌شنود، روند داستان را از دست نمی‌دهد.

" آزادی یا مرگ" بخشی از داستان زندگی نویسنده است. جالب است بدانید که پدر نیکوس کازانتزاکیس، میکالیس نام دارد و پیشه‌اش پهلوانی بوده است. او برای آزادی کرت از حکومت عثمانی جنگیده است. همان‌طور که در داستان نیز آمده همسر و فرزندانش را برای دو سال به جزیره‌ی دیگری فرستاده تا با فراغ بال بهتری بتواند با حکومت عثمانی بجنگد و همه‌ی این‌ها در خاطره‌ی کودکی کازانتزاکیس برجای‌مانده است تا سال‌ها بعد داستانی را به رشته‌ی تحریر درآورد که با آن بزرگ‌شده است. وقتی زندگی‌نامه‌ی کازانتزاکیس را مطالعه می‌کنید به‌راحتی درخواهید یافت که شخصیت سخت‌گیرانه، لجوج، مبارز، یک‌دنده و خشن پهلوان میکالیس، کسی نیست جز پدر نویسنده که تا زمان پیوستن کرت به خاک یونان از پای ننشسته است.

" آزادی یا مرگ" داستان مردمان ساده‌ایست که تعصبات دینی و قومیتیِ سردمدارانشان اجازه نمی‌دهد تا به‌سادگی و آرامش در کنار یکدیگر زندگی کنند. هرچند به نظر می‌رسد سردمداران برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود، قومیت و دین را بهانه قرار داده‌اند تا در مردم عادی نفرت تولید کنند. و آزادی مفهومی انتزاعی است که جنگیدن برای آن از رسیدن به آن ارزشمندتر است. این سبک از نگرش را در کتاب‌های دیگر کازانتزاکیس به‌ندرت می‌توان یافت و اگر به تاریخ نگارش این کتاب و سیر تحولات فکری نویسنده دقت کنیم، درخواهیم یافت که کازانتزاکیس در نگارش این کتاب قولی را عملی کرده است که زمانی برای ثبت وقایع روزگارانی که بر خودش، خانواده‌اش و ملتش رفته است، به خود داده است.

در خاتمه لازم می‌دانم از مترجم گران‌قدر ایران‌زمین، زنده‌یاد محمد قاضی نیز یاد کنم که باوجود گذشت کمتر از نیم‌قرن از ترجمه‌ی این کتاب، بازهم ترجمه‌ی روان و بی‌تکلف محمد قاضی، خواننده را در پیچ‌وخم جملات مغشوش گیر نمی‌اندازد و می‌تواند به‌راحتی با روایت داستان ارتباط برقرار نماید. محمد قاضی در پایان مقدمه‌ی کتاب جملاتی دارد که دانستنش خالی از لطف نیست: "کرت جزیره‌ای است که در آن آتش از پی آتش شعله می‌کشد. حتی در ایام صلح نیز بسیاری از قهرمانان این داستان را آتشی اهریمنی به‌پیش می‌راند. اعمال ایشان ممکن است به نظر ارواح پرهیزگاری که در شمال افسرده و بی خورشید اروپا ساکن‌اند، گناه جلوه کند ولی برفراز کرت گردبادی از نور و آتش می‌وزد. این کتاب حماسه‌ی قهرمانی و فاجعه‌ای انسانی است. برای خود دنیایی است پر از مهر و کین، پر از نور و آتش، که بر فرازش عقابی با بالهای گسترده در پرواز است: این عقاب کازانتزاکیس است."

 

نویسنده: دکتر مسعود شهیدی

تاریخ نگارش: 1394

تعداد بازدید ( 1375 )
ارسال نظر
( نمایش داده نمی شود )
Captcha